من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

بهار

پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳، 13:55

برای تمام دوستان نزدیکم تبریک عید اختصاصی نوشتم، نمی‌دانم چه حسی میدهد ولی دوست داشتم آنچه را برایشان در دل آرزو دارم بنویسم‌، نه فقط بگویم عیدت مبارک.

این جا هم میتوانم بگویم که امیدوارم بهار امسال، بهار کل زندگی‌تان باشد. من عاشق بهارم و بهار را برایتان آرزو میکنم. روزهای زندگی‌تان پر از شکفتن، رسیدن‌ و سرشار از لبخند موفقیت.

+شک داشتم برای آقای ح تبریک بفرستم یا نفرستم.

میدانستم ما با بدی از هم جدا نشدیم و میتوانم بفرستم ول چیزی نگفتم. من برای دوست داشتنش چیزی کم نگذاشتم و دیگر اینبار را نمیخواستم من جلو بروم. چیزی شبیه ورشکستی در دوست داشتن در ذهنم بود.

در نهایت خود آقای ح، سه دقیقه‌ای آهنگی نواخت و اخرش تبریک گفت. من هم جواب دادم.

بعد منِ خر پیشنهاد دادم که دادم برای همه فال میگیرم بیا برای تو هم‌بگیرم

از شانس بد من آن شعر حافظ که میگفت هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت در امد.

خیلی بد شد. انگار با منظور فال فرستادم : )))) هی خواستم‌درستش کنم‌بدتر شد.

بچه‌ها برای کسی که دوستش دارید فال نگیرید، حافظ اعصاب نداره.

اما برای بقیه دوستام گرفتم خیلی خوب بود. دقیق با نیتشون میخوند : ))) مزه داد.

چه سال عجیبی!

+وای راستی تو رو خدا کاش میشد اینجا پین کرد که من باید محمدحسن را از زندگی‌ام حذف کنم. جدی این آدم سمی است. تابستان یادم بیاورید اگر نزدیک شد با تیر بزنمش.

: )

ای وای از دیشب

پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳، 11:23

دیروز نوشتم که هورمون‌هایم بهم ریخته‌اند ولی انتظار نداشتم نیمه شب با حالت تهوع و درد شدید بیدار شوم. حتی لحظه‌ای فکر کردم دارم میمیرم.

هیچ وقت این قدر شدید روحی و جسمانی درگیر پریود نشده‌ بودم. دو ماه است همه‌ی سلول‌هایم سرویس می‌شوند. مشخص است یک چیزی درست نیست.

حالات روحی‌م واقعا بد می‌شود با این وجود که دارم قرص مصرف می‌کنم و باید حالات کمتری را تجربه کنم.

جسمانی هم رسماً بگا میروم.

یک روز به شدت بد داشتم. بد و افتضاح!

به قدری احساسات بد داشتم که نمیدانستم چکار کنم. احساسات بد که میگویم واقعا احساسات بد.

تحمل ماه دیگر از همین الان برایم غیرممکن شده است. محترمانه میروم قرصی که برای تعادل تستوسترونم را نوشته اند را میخورم. شاید خودم را نجات بدهم.

آه خدایا من از این زندگی عجیب

: )

حال خراب امشب

پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳، 1:26

امشب واقعاً حالم خوب نیست. غم و اندوه زیادی بهم هجوم اورده و نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم. حس بدبختی، ناکامی و نارضایتی داره دهنمو سرویس میکنه.

باز هم دلم میخواد خانم علیزاده بودم و نزدیک درخت.

اول فکر میکردم دل تنگشم بعد دیدم نه. میدونید من دلتنگ الان اون آدم نیستم، چیزی که از دست رفته، رفته. به فرض پیام بدم بگم دلتنگم چیزی درست میشه؟ نه! چیزی عوض میشه؟ نه!

حتی دلم نمیخواد بهش بگم دلتنگشم. دلتنگی رو قدر میدونه؟ قدر بدونه چی میشه؟ قدر ندونه چی میشه؟ هیچی. در کل هیچ اتفاقی نمی‌افته

_

امسال واقعا سال پر دکتر رفتنی بود برای من و وقتی بهشون فکر میکنم اشکم سرازیر میشه. راستش از این که حل شدنی‌ن شاکرم ولی همزمان اشکمم جاریه.

اخرین دست گل ۱۴۰۳، بالا بودن هورمون تستوسترونمه که باید یه قرص مزخرف رو براش بخورم.

_

واقعا خسته‌م و دلم میخواد برم بغل یه آدم امن گریه کنم. دلم یک گریه میخواد، از ته دل و سبک شدن

___

به نظر میاد هورمونام به شدت بهم ریخته، دفعه قبل که پریود شدمم همین قدر حس فلاکت داشتم.

سگ تو زندگی.

: )

این‌بار برای ما که عنتر منتر هورمون‌هاییم.

چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۳، 15:23

در دو روز گذشته به شکل وحشیانه‌ای میلم به شکلات زیاد شده بود.

میل که می‌گویم یک اشتهای بدون کنترل بخوانید.

من هم انگشت بر دهان بودم که خدایا چه شده است؟ من مثل سگ از دیابت می‌ترسم و این گونه شکلات نمی‌خورم، پس این کیست؟ من کجایم؟

تمام قرص‌هایی که مصرف می‌کنم را جستجو کردم و عوارضشان را خواندم. هیچ کدام، هیچ کدام به این خوی وحشی گری موجب نمی‌شد.

امروز ناگهان با دلدرد خفیفی، شستم آگاه شد که پریود شده‌ام، خیلی زودتر از موعد و بهم ریخته‌تر. دو روز گذشته عنتر منتر هورمون‌ها بودم و هی میگفتم خدایا چرا؟ خدایا به کدامین گناه؟

الان هم منتظرم ببینم درد پریود قرار است به کدام قسمت از بدنم بزند. راستش الان که نوشتم به نظرم آمد منتظر نباشم بهتر است. محترمانه بلند شوم و برم مسکن و ضد تهوع را بخورم.

چرا آدم کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ پس عاقل باش عزیزم.

__

در انتها و بی‌ربط

این فرایند کنکور دارد پوست از کله مبارک بنده می‌کند و دارم به غلط کردن می‌افتم.

خاک بر سر آموزش و پرورش. خاک دو عالم

__

بعداً نوشت:

ماشالا دارم از درد میمیرم، مسکن و ضدتهوع رو خوب شد خوردم و این وضعم شد.

نمیدونم این چه دردیه هر ماه باید یه دیوار فروبریزه ما هم باهاش فرو بریزیم-_-

واقعا دهنم سرویس شد. اه

__

: )

روز چندم؟

چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۳، 0:14

دلتنگشم و سوال همیشگی احتمالاً اینه اونم دلتنگم هست یا نه؟

دلم میخواست امشب با هم حرف میزدیم و با شوخی‌های سبک فضا رو نرم میکردیم.

نبودنش سنگینه. گاهی این سینگنی بیشتر از توانم میشه و خب خیلی وقت‌ها هم قابل حمل هست.

الان هم میشه تحملش کرد ولی دلم میخواست بود و خودش جای خالی خودشو پر میکرد.

دلم تنگشه. نمیدونه و نمیگم بهش. اگر نرمال بود پیام دلتنگی میدادم ولی امروز فکر کردم گفتم شاید تبریک عید رو نگم بهش.

بله، قرار بود تبریک عید رو بگم اما نمیگم.

من توی دوست داشتن آقای ح ورشکست شدم و هر چیزی که بود رو خرج کردم. صفره صفرم و نمیخوام منفی بشم.

چه ورشکستی دلچسبی!

: )

گفتن ناگفته‌ها

سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳، 19:2

مامانم مسواک برقی رو دید و با شک و تردید گفت از کجا؟

گفتم خریدم. گفت از فلان جا؟ تایید کردم و بحث رو عوض کردم.

بعد ظهر با خودم فکر کردم و گفتم بذار بهش بگم آقای م.ح خریده.

عصر داشت اتاق رو جارو میکرد. مسواک به دست وارد شدم و گفتم مادر؟

گفت بلهههه

: بیا یه حقیقت رو بهت بگم.

گفت چی شده؟

: این مسواک رو من نخریدم. یه پسری از اون سر کشور خریده. اولین اشنایی‌مون سر ارنست همینگوی بود و بعدها هم ویدیوهاشو نگاه می‌کردم و نظر میدادم.

گفت که خب میدونی من تو دهنم آلو خیس نمیخوره و به بابات دیدی از دهنم پرید و گفتم : ))))) شوخی میکرد.

در نهایت گفت اتفاقا داشتم فکر میکردم تو که شش ماه تمام برای خرید یک وسیله زمان میذاری دهن همه رو سرویس میکردی چطور یکهو این مسواک رو خریدی : ))

گفتم خب دیگه حالا میدونی.

_ فکر کنم خواهر بزرگم بفهمه همچین کاری کردم سکته کنه. بچه های آخری همیشه کارای عجیب میکنن و خب به نظرم مامانم باید اپدیت بشه با جامعه.

و صد البته من با آقای م‌ح رابطه‌ای ندارم جز دوست ساده. چه اشکالی داره بدونه؟

والا من دوست پسرم داشته باشم بهش خواهم گفت، دوستی‌های عادی که تا الان دو تاشونو خبر داشته.

واقعاً زن و آزادی: ))

: )

مدیر خل وضع و من همچنان دلتنگ

دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳، 16:25

امروز رفتیم مدرسه و هیچ کس نیومده‌بود، هیچ کس.

مدیر خل وضعمون گفت تا ساعت سه باید بمونید. فکر کنید تا ساعت سه‌. خدایا

از شانس من دفتر طراحی‌م رو برده بودم و این طرح‌ها رو کشیدم

https://uploadkon.ir/uploads/b86b17_2520250317-155104.jpg

یکی از همکارا هم دفتر طراحی‌ش باهاش بود برای اونم یک کلاغ کشیدم.

توی این بین متوجه شدم مدیر سر هر کلاسی رفته ایراد گرفته و از دانش آموزا هم سوال پرسیده. تنها کلاسی که هیچ کاری نکرده کلاس منه.

والا من خر باشم بخوام سال آینده پیش این خانم بمونم. مشخصاً داره برای موندنم برنامه میریزه. هوف.

___

از تلگرام لوگ اوت کردم و چیزی توی کانالم نمی‌نویسم.

توییترم هیچی نمیگم. هنوز توی فالورام هستش و دوست ندارم ریموش کنم.

از طرفی من موندم و احساساتی که کلمه نشن، انبار میشن و میترکم-_-

ای خدا.

اینجا هم فضاش جوری هست که نمیشه احساسات لحظه‌ای رو نوشت.

میشه مثلا کل احساسات روزت رو بگی، یک برایند رو مشخص کنی ولی این جور نیست که من الان بگم:

بودن و نبودن؟ انتخاب همیشه بین این دو گزینه سخت است و اگر بودن و نبودن را با هم انتخاب کنی هم که بازنده‌ای. یک بازنده‌ای که نه بودن را دارد و نه نبودن را.

نمیدونم.

__

باید درست و حسابی درس بخونم.

همه چیز رو جمع کنم.

در خودم میبینم که بتونم درست و حسابی درس بخونم.

__

چند روزه مسواک برقی رو افتتاح کردم و شادان مسواک میزنم. باید چند هفته دیگه هم امتحانش کنم تا بتونم جواب کسایی که میگن مسواک برقی بخریم یا نخریم رو بتونم بدم

___

: )

شب و دلتنگی

دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳، 0:3

عصر خیلی خسته بودم و خوابم گرفت. ساعت یازده بیدار شدم و الان دارم از دلتنگی شرحه شرحه می‌شم.

اگر از تلگرام لوگ اوت نکرده‌بودم حتماً پیام میدادم که دلم برات تنگ شده. یک کار بیهوده و عذاب آور

خداروشکر از تلگرام زدم بیرون.

اما راستش دلم براش تنگ شده، برای حرف زدن باهاش و غر زدن.

نبودن همیشه همین طور بوده. اولش باید با احساسات بجنگی؟ یا بپذیری؟ نمیدونم! اما هر چی هست از احساساته. اخ از احساسات.

جالبه بعد از کات کردن یکسری چیزهایی که حتی میدونی واقعیت ندارن بهت هجوم میارن. مثلا من یکهو به ذهنم اومد نکنه من کافی نبودم؟ یا نکنه به اندازه کافی زیبا نبودم؟ نکنه به اندازه کافی دلچسب نبودم؟

حالا من میدونم اینا چرت و پرته.در هیچ چیزی اونقدر کم نیستم که دل طرف مقابل رو بزنم اما وقتی دنیا تنگ میشه همه چیز هجوم میاره. حتی این سوالات چرت و پرت و بی‌اساس.

: )

من دلتنگ ولی پا بر جا

یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳، 19:31

امروز کمی بیشتر از قبل دلتنگ و دلگیر بودم.

مدرسه همه‌ی بچه‌ها اومده بودن. خداحافظی کردم و گفتم که فردا نیان.

یکی از زنگ‌های تفریح وارد دفتر شدم و دیدم سه تا آقای متشخص نشستن. من هم نشستم و متوجه شدم از اهالی روستا هستن و شورای روستا و اینا محسوب میشن.

داشتن راجع به آموزش صحبت میکردن. یه نکته‌ای که این سال‌ها خیلی ذهن من رو مشغول کرده‌بود این بود که این بچه‌ها ادامه تحصیل نمیدن و تا ششم یا تهش تا نهم درس میخونن.

توی همون جلسه گفتم ببخشید من این جا از همه کوچک‌تر هستم ولی با اجازه‌تون و اجازه مدیر چند کلمه صحبت باهاتون داشتم.

بذارید دخترهاتون تحصیل کنند و نهایت آرزوشون شوهر کردن نباشه. من معلم کلاس دوم هستم و از بچه‌ها میپرسم که در آینده چی توی ذهنتون هست؟ جواب‌های بچه‌هاتون ناامید کننده ست. بعضی‌ها که میگن خانم پدرمون گفته تا ششم بیشتر درس نمیخونی و بعضی‌ها هم آرایشگر میخوان بشن و بعضی‌ها هم هیچی. تک و توک من معلم و مهندس و ... میشنوم. این که توی ذهن بچه‌هاتون سواد و تحصیل جای نداره اشتباه از شماست.

به بچه‌هاتون شخصیت بدین و بهشون بگید که قراره شما در آینده یک خانم کامل و مستقل باشید توی جامعه . ازشون یک خانم وابسته نسازید. بذارید تحصیل کنند و دانشگاه برن. این دانشگاه رفتن به پیشرفت روستای خودتون و زندگی خودتون کمک میکنه.

خلاصه یک سخنرانی خوب براشون رفتم.

هر سه آقا تشکر کردن ازم، فامیلم رو پرسیدن و من تحسین رو توی چشم‌هاشون میدیدم.

خیلی جالبه من متوجه شدم سخنور خوبی هستم.

با تمام این که اصلاً از حرف زدن خوشم نمیاد و تا جای ممکن صحبت نمیکنم اما هر جا دست من بوده صحبت کردن در انتها رضایت رو در پی داشته.

یکسری هم با همکارا به اداره رفتیم. چون من کوچک‌ترین فرد هستم اصولا صحبت رو بزرگ‌ترها میکنن. در نهایت بازرسی اداره داشت برای یه مسئله الکی ازمون شاکی میشد و توبیخ می‌خوردیم. من وارد شدم و گفتم ببخشید اجازه بدین من صحبت کنم. شروع کردم صحبت کردن و مسئله رو شرح دادن. اونجا هم بازرسی گفت فامیلتون چیه؟ خیلی بامتانت صحبت میکنید و بلاه بلاه

و همه‌ی همکارا رو از توبیخ نجات دادم : )))

فکر میکنم کتاب خوندن و کنار هم چیدن واژه‌ها به نحوه‌ی صحبت کردنم کمک کرده.

به ویس‌های خداحافظی با آقای ح هم گوش دادم، به نظرم اومد جملاتم همه‌شون به خوبی سرجاشونن. همه چیز درست و خوب بود. با این که خداحافظی بود و من داشتم گریه میکردم اما باز هم به خوبی تونسته بودم خودم رو حفظ کنم.

فکر میکنم باید به این ویژگی سخنوری‌م توجه کنم. هر چند من از صحبت‌های طولانی بیزارم. شاید هم فقط من این جور فکر می‌کنم.

خوشم میاد وقتی صحبت میکنم بقیه جا میخورن. چون من اکثر اوقات ساکت هستم و مشخص نیست چقدر میتونم موثر باشم و به جا صحبت کنم.

__

از مدرسه که برگشتم رفتم کتابخونه، ساعت کارشونو پرسیدم. از ۵ فروردین باز هستن و من میتونم درس بخونم.

میخوام این مدت باز خودم رو با درس خوندن خفه کنم.

هر چند دلم روشن نیست اما میخوام بخونم و بخونم.

توی راه برگشت رفتم مغازه پدرم و دست تنها بودن. همونجا ایستادم کمک کردم، کارت کشیدم و فروختم.

یک لحظه فکر کردم کاش پسر بودم و یک شیفت می اومدم کمک پدرم. یا پدرم استقبال میکردن من میرفتم کمکشون.

بابام از درس خوندن من بیشتر استقبال میکنه تا توی بازار بودنم. خواهرم رو البته وارد بازار کرد اما من، نه. یک نه محکم.

__

در نهایت همه این کلمه‌ها، من امروز دلتنگ و خسته‌ام.

جای خالی یواش یواش خودش رو نشون میده.

برخلاف صبح حتی دلم نمیخواد دیگه با اون هم مکالمه‌ای داشته باشم. مکالمات وقتی دلنشینن که دو طرف دلشون باشه.

اخ اخ.

همین.

___

: )

روز ناگفته‌ها بشنو

یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳، 10:31

امروز، روز ناگفته‌ها رو بشنو و ننوشته‌ها بخوانه.

دوست ندارم چیزی بگم یا بنویسم فقط دلم می‌خواد در سکوت زل بزنم.

کاشکی امروز کسی با من حرف نزنه.

___

امروز خیلی خسته‌م و فکر می‌کنم احساسات تازه دارن بهم هجوم میارن.

تصمیم دارم کم‌کم از فضای مجازی دور بشم. شاید توییتر و تلگرام رو مدتی کنار بذارم و فقط همینجا بنویسم.

حس نوشتنم رفته و کمی خسته‌ام.

دلم میخواد ذهنم آزادتر باشه.

از همه جا نوشتن خسته شدم، شاید فقط دلم می‌خواد یک تماس خوب داشته باشم. از اون‌ها که از همه چی حرف میزنی.

این روزهای آخر اسفند رو با دوستام بگذرونم. چند وقت اخیر کمتر از همیشه دیدمشون.

برای بودن کمی سنگینم اما حالم خوبه.

__

: )

بدبختی

شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳، 23:40

بدبختی اینه من یکمم دلم تنگ بشه جز اینجا نمیتونم بگم. عادت کردم توی توییتر بنویسم و اونجا رو داره

من بیزارم از دلتنگی بگم که تحت تاثیر قرار بگیره یا نوشته‌ای رو الان بذارم که به خودش بگیره.

کاش مثل بیشعورا کات میکردیم، میزویم همو از هزارجا بلاک و ریمو میکردیم.

من الان کجا احساساتم رو بنویسم-_-

: )

جمعه و تنهائی

جمعه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۳، 12:54

بعد از خداحفظی رمانتیک دیشب، حالا من هستم.

دیشب به آقای ح تاکید کردم اگر این جا را پیدا کند، حتماً کله‌اش را می‌کنم. گفت که نه راهی نیست پیدایش کنم.

حالا خودمانیم، پیدایش هم کند چیزی نمی‌شود اکنون او غریبه است و مهم نیست من چه چیزی می‌گویم.

احساسم را نمی‌توانم پیدا کنم. نمی‌توانم بفهمم ناراحتم یا نه. شاید این که از مدتی قبل می‌دانستم داریم جدا می‌شویم کمی فرایند را آسان‌تر کرده است. شاید هم هنوز گرمم و مورد هجوم احساسات قرار نگرفته‌ام.

یکی از ویس‌های دیشبم را گوش دادم. آهنگ گل من از خلسه را یادتان هست؟ اگر یادتان نیست پخشش کنید.

اول آهنگ صدای یک دختر هست که نامفهوم و لرزان یک چیزهایی می‌گوید، ویس دیشب من برای ح دقیقاً همین جور بود. نمیدانم چرا خنده‌ام میگیرد. خوب شد آقای ح مثل من در غم و غصه قوه‌ی طنزش فعال نمی‌شود وگرنه من بودم حتماً میخواندم نذار تو دلت سردی بشینه گل من، نذار اشکاتو هر کی ببینه گل من = ))

البته چند بار قوه‌ی طنزم در غم دیشب فعال شد، یک جا گفت کاش حداقل الان نزدیک هم بودیم.

من در حالی که بغض آلود بودم خنده‌م گرفت گفتم ما چون نزدیک نیستیم داریم کات میکنیم بعد تو میگی الان نزدیک میبودیم؟ خب اونموقع که دیگه کات نمیکردیم. زدم زیر خنده.

گفت واقعا که. حالا من از فرضیاتم یه چیزی گفتم. = )))

___

کم کم دارم احساس ناراحتی می‌کنم. جای خالی رو الان که نوشتم حس کردم.

آقای ح میگفت هر موقع خواستی به من زنگ بزن، پیام بده.

مگه من خرم بهت پیام بدم یا زنگ بزنم؟ اینو به خودشم گفتم. چیزی که از دست میره از دست میره. من نمیخوام با پیام دادن یا زنگ زدن جای خالی خیلی چیزها رو بیشتر حس کنم. مسخره بازی در نیار مرد : ))))

لحظه به لحظه دیشب تازه داره یادم میاد. کاشکی یادم نمی اومد.

این فراموشی که نه، کمرنگ شدن چقدر زمان میبره؟

کاش زودتر بگذره.

دوست نداشتم اسفند ماه از دست دادن دوست داشتن باشه برام اما دقیقاً همینطور شد. اسفند و از دست دادگی.

__

دلم نمیخواد بیشتر چیزی بگم. نوشتن انگار داره برام دردناک میشه.

: )

به خداحافظی تلخ تو سوگند.

پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳، 23:34

خداحافظی کاملا درماتیکی با اقای ح داشتم.

این مدت آقای ح با تمام فاصله گرفتمون سعی میکرد ارتباط رو حفظ کنه. انگار میترسید تمومش کنه و من هم که مایل به این ارتباط بودم گیج شده‌ بودم و دلم نمیخواست اونی که رابطه رو تموم میکنه من باشم.

گذشت تا دیروز. بهش پیام دادم من یکسری حرف دارم باید با هم صحبت کنیم.

صحبت نکردیم تا امروز.

گفتم اون چیزی که هر دوتامون میدونیم رو نخواه من بگم.

گفت که اتفاقا من هم همین رو میخواستم بگم.

در نهایت من تو دلم گفتم این کار باید انجام بشه. کج دار و مریز طی کردن اصلا درست نیست.

یه ویس بهش دادم و سعی کردم خداحافظی کنم. کنترل بغضم سخت بود و یه جاهایی هم کنترل نشد فکر کنم.

اون بهت زده گفت: من فکر نمیکردم بخوای خداحافظی کنی. داشتم ظرف میشستم.

گفتم: شبه خداحافظیه. به هر حال باید انجام میشد.

اون هم چند تا ویس داد. پرت و پلا میگفت : ))) گیج شده بود. سعی داشت خداحافظی کنه ولی شبیه اینا که درس زندگی میدن حرف میزد.

وسط غم و غصه زدم زیر خنده گفتم: تو روخدا درس زندگی دادنت چیه این وسط؟

متاسفانه قوه طنز من توی ناراحتی چندبرابر کار میکنه.

در انتها گفت: بیا تصویری حرف بزنیم.

من گفتم: تحمل ندارم و گریه‌م میگیره. اگر مشکلی نداری با اشک بیام.

گفت: که منم سرماخوردم و چشمام اشک میاد حله.

گفتم: پس منم از عمل دیروزم اشک میاد.

تماس تصویری گرفتیم اول پرت و پلا گفتیم. از زمین، آسمون هر چیز بی‌ربطی. از مدرسه از حقوق ناکافی.

وسطش بحث رو برگردوندیم سمت همین خداحافظی و من راحت هر چی تو دلم بود رو بهش گفتم. گریه کردم

باز هم صحبت کردیم. باز هم از همه چیز گفتیم.

مرور کردیم رابطه دوستیمونو. اون هم با دستمال چشماشو هی پاک می‌کرد. نمیدونم اشک بود یا سرماخوردگی!

به زور تونستم از زبونش بکشم که‌ چطور توییتر من رو پیدا کرده. گفت یه روز ازت پرسیدم تا حالا از کسی خوشت اومده؟ تو اینو پیچوندی. به ذهنم اومد که توی توییتر سرچش کنم و اکانتت اومد بالا. دیدم به‌به خانم خانما چه اکانتی دارن.

از همون روزهای اول که نخ میداده و من نمیگرفتم مثلاً، توی توییتر میدیده من راجع بهش چیا میگفتم.

گفتم: واقعا غیرمنصفانه ست. این ترازو عادلانه نبوده. تو سمتی قرار داشتی که یکسری ابراز احساسات از من دریافت میکردی و یکسری هم ناخوداگاه من بهت میدادم. ذوق چندبرابر میکردی.

قبول کرد نابرابر بوده : )))

بحث کردیم، گریه کردیم، حرف زدیم، خندیدم و غصه خوردیم.

همه چیز رو تموم کردیم.

هیچ چیزی توی دلم نموند. نه از دلخوری نه از خوبی‌ها. هر ناگفته‌ای رو گفتم و الان خیلی سبکم.

چند تا از پست‌های وبلاگ هم درباره‌ش بود رو براش خوندم. گوش داد و حتی توضیح داد.​​​​​​

خداحافظی عجیبی بود. فکر نمیکردم هیچ وقت با کسی اینجور خداحافظی کنم.

نمیدونم چطور بگم. یه خداحافظی نرم بود و بدون دلخوری.

پذیرفتن داشت. دلخور نبودیم و انگار این بار خداحافظی از یک دوستی به دلیل دلگیری نبود.

بی‌حجاب بودیم هر دومون‌‌.

اخ اخ. حالا دیگه نامه نویسی نیست. نوشتن جملات بلند نیست.

دوست داشتن نیست.

ح هم نیست.

پایان. پایان این رابطه.

: )

عجب

پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳، 14:0

به این فلانی پیام دادم که هر وقت بودی پیام بده حرف بزنیم.

پیام داد: هستم.

بعد من نبودم ولی وقتی اومدم شروع کردم حرف زدن گفتم میاد دیگه.

الان حدود سه چهار ساعته غیب شد: |

حالا خب شایدم کار داره.

البته که حرفایی که می‌خواستم بزنم واقعا جذاب نبود و تلخ بود. انتظاریی هم نداشتم.

من که نمیخورمت. فقط یادبگیریم گله‌ها رو حل کنیم. الله اکبر

: )

پایان سال

پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳، 11:27

پریروز بالاخره شالازیون رو دکتر دراورد. عملش واقعا چندش‌آور بود. از اون بی‌حسی که توی پلک تزریق میشد تا برگردوندن پلک، همه‌ش حال بهم زن و دردناک بود.

یه قسمتایی از درد زیاد دندونامو فشار میدادم بهم و دلم می‌خواست فقط تموم بشه این فرایند.

تمام شد و این گلوله زشت هم از روی پلکم رفت.

_

امسال هم سال پر اتفاقی بود برای من.

دلم می‌خواد وقتی عید میشه یک دکمه مکث هم وجود داشته باشه و آدم بدون انتظار و اضطراب برای انجام کارها، بشینه و نفس بگیره. یه استراحت واقعی.

اما حتی برای این استراحتی که واقعی هم نیست هم دلم لک زده.

_

یه مدت خیلی جاها مینوشتم و خودم رو تخلیه روحی روانی میکردم. یه جورایی تجربه‌ی برونگرایی بود انگار ولی الان احساس می‌کنم باز دور میشم. دوست ندارم برونگرا بودن رو فکر کنم. احتمالاً باز هم خودم باشم و خودم.

دلم برای تنها بودن با خودم تنگ شده، برای بودنم.

__

امروز شاید کتاب بخونم‌. نمیدونم دلم چی‌ میخواد. دنبال انجام کاری هستم که دلم رو خوشحال کنه.

_

امروز قراره با یه دوستی یکسری حرف‌ها بزنم که خوشایند نیستن و ناراحتم میکنه. بین بد و بدتر دارم انتخاب میکنم.

مجبورم و احساس میکنم نگفتنشون بیشتر بهم ضرر میزنه. تا الان صبر کردم ولی تصمیمم در نهایت" گفتن" شده. نگفتن در ادامه مشخصه که ضرر بیشتر میزنه.

دلم نمیخواد بگم. اگر زندگی با دل پیش میرفت میشد نگفت اما دل جایگاه خاصی نداره و خیلی جاها زور عقل و واقعیت بیشتره.

این بار هم هر چیزی جز دل داره برنده میشه.

همین.

: )

پدر

سه شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۳، 15:2

برگشتن از مدرسه رفتم آزمایشم رو گرفتم، مغازه پدرم سر راهم بود و داشت صحبت می‌کرد با صاحب‌های مغازه‌ کناری. من رو ندید رفتم کنارش و دستمو انداختم دور دستش، تا من رو دید لپم رو بوسید.

توی خونه من خیلی مثل بچه گربه‌ها دور و بر بابام میچرخم ولی انتظار نداشتم توی اون جمع هم منو ببوسه.

بابای من مرد مذهبی هست و یک مرد نسبتا قدیمه جا خوردم که از ابراز احساسات کنار اون آدم‌ها ابایی نداشت : )))

خیلی حس خوبی داشت.

مرد آینده من عزیزم برای ابراز احساسات خودت رو آماده کن که من توقع دارم. تو کتم نمیره خجالت بکشه.

: )

داستان‌های امسال

دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳، 19:31

به خواهرم میگم اگر عمل کنم چشمم رو پایان سال واقعا جالبی میشه

میگه این جور نگاه کن که ۱۴۰۳ رو تموم میکنی و حداقل ۱۴۰۴ رو خوب شروع میکنی

_

برای چهارشنبه مرخصی گرفتم و فردا نوبت چشم پزشک دارم. احتمالاً عمل تخلیه رو انجام بدن برام. استرس زیادی دارم بابتش و میترسم.

با این که هنوز صد در صد نیست و دلم نمیخواد بهش فکر کنم تا وقتی که انجام نشده اما استرس دارم. دلم نمی‌خواد وقتی که شالازیون رو تخلیه می‌کنن به هوش باشم.

چه بدبختی بخدا : ((

شایدم تخلیه‌ش نکنه، نه؟ شواهد میگه احتمالا تخلیه بشه ولی خب من میتونم امیدوار باشم.

راستش نمیدونم امیدوار باشم تخلیه بشه یا نشه. از ماساژ دادن خسته شدم و دلم می‌خواد بره دیگه اما تخلیه از راه دیگه باشه جز خون و خونریزی : (((

حس می‌کنم باید مثل گربه‌ها یک جا لم بدم و نازم کنن. جدی ناز نیاز دارم و ناراحتم. تنها چیزی که الان از اضطرابم کم میکنه ناز شدنمه به این صورت که من روی پای کسی دراز بکشم و اون هی نازم کنه منم فکر کنم زندگی همین چند دقیقه ست.

__

تکلیف عید بچه‌ها رو دارم مینویسم و آماده میکنم که اگر من نتونستم باشم، بهشون بدن و ول و علاف نباشن.

تکلیف که میگم منظورم یک پیک اندازه شاهنامه نیست. یک برگه‌ست کلاً

_

امروز مدیر اومد مثلا بازدید کلاسم

اومد فقط نشست روی صندلی و گفت که من از کلاست راضی‌م و میدونم کی کار میکنه کی کار نمیکنه. کاملا تشریفاتیه.

گفتم بذار بچه‌ها بخونن، ذوق و شوق دارن شما ازشون تعریف کنید

گفت که نه نیاز نیست.

من سال دیگه میخوام نگهت دارم ولی احتمالا پایه‌ت رو عوض کنم.

مادرا گفتن اگر معلم کلاس سوم همین معلم الانی باشه بچه هامونو نمیذاریم این مدرسه. شاید بفرستیمت کلاس سوم یا اول!

تصمیمات رو به بقیه معلم‌ها نگفتم و تو هم نگو لطفاً.

میدونم کلاست خوبه و بچه‌ها مشخصن چجورن و بلاه بلاه. هر پایه‌ای بذاریمت از پسش برمیای. نگران تو نیستم و ...

+من واقعا دلم میخواد سال دیگه کلا مدرسه نباشم.

از طرفی این مدیر به طرز شدیدی سمیه و من دلم نمیخواد پیشش باشم.

زندگی یک سیبه نه؟ میندازیمش بالا حالا میچرخه. کی میدونه چی میشه.

___

من هنوز نگران چشمم هستم با این که میدونم عمل سختی نیست و ساده ست. اما نگرانم.

__

آه عزیزم، عزیزم.

: )

صبح زود

دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳، 8:39

دیشب خوب نخوابیدم. هزار بار بیدار شدم و در نهایت صبح دیر بلند شدم برای مدرسه.

توی همون حین بدو بدو داشتم فکر می‌کردم انسان‌ها در رابطه با هر کس یک شکل دارند.

مثلاً من با امین خیلی راحتم. حتی ممکنه از ترک دیوار هم بگم. اون قسمت درونگرایی‌م رو خیلی کمرنگ کرده.

یا با دوستم نسترن من میتونم از احساساتم بگم. از این که دقیقاً الان کجای شهر احساسات قرار دارم.

جایگاه این دو نفر هیچ وقت عوض نمیشه. نه فقط این دو نفر. هر کسی در ارتباط جایگاه خاصی رو داره و این که این جایگاه تغییر کنه یا نکنه به خیلی چیزها بستگی داره.

جالب اینه بیشتر از این که این تغییر به سمت مثبت باشه بیشتر به سمت منفی قدم برمیداره. گاهی فکر میکنم این درونگرا بودن هم موثره.

حرف زدن برای من سخته. من دوست دارم گاهی صحبت کنم ولی واکنش طرف مقابلم برام بسیار مهمه. کوچک‌ترین بی‌حوصلگی رو حس کنم توی قلعه تنهایی‌ خودم فرو میرم و درم میبندم.

از توی اون قلعه ممکنه که صدا بزنم و بپرسم چی شده چرا بی‌حوصله‌ای ولی خودم رو فراموش میکنم. فراموش نمیکنم سعی میکنم چیزی نگم از خودم.

این الگو همیشه بوده.

صحبت دیشب با یکی از دوستام که خورد توی ذوقم احتمالا منشا این متن باشه.

قبلش با ا صحبت کرده بودم و خیلی تند تند گفته بودم که چه حسی دارم و امروز قراره مدیر هم بیاد بازدید و البته که به یکی از اعضای بدنم هست ولی گفتن فرق داره‌. کلا مکالمه‌مون پنج دقیقه هم نبود ولی پذیرفتن متفاوته. پذیرای مکالمه بودن.

باید سعی کنم گاهی برونگرا باشم و همین جور حرف بزنم. مهم نباشه برام طرف مقابل : ))))) جدی اینجورم خوبه اما خب من جدی بلد نیستم. دلم میخواد همون چندتا کلمه که میگم درست شنیده بشه. شاید هم من سخت گیرم

: )

پراکنده قبل از خواب

یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳، 0:2

امروز رو با لبخند ناشی ار رسیدن ناغافل بسته پستی گذروندم‌‌.

هیچ وقت فکر نمیکردم م‌.ح برای من مسواک بخره یا سوغاتی. به نظر میاد یعضی آدم‌ها دور اما نزدیکن.

__

خیلی خوابم میاد و نمیدونم چرا مدرسه تعطیل نمیشه. البته احتمالا این شالازیون رو مجبور شم عمل کنم. شاید چهارشنبه برم دکتر دوباره و ببینم نظرش چیه. یه گلوله زشت مونده رو پلک بالام.

فکر کن اگر اخر سالی اینو عمل کنم چه سال جالبی میشه. : ))

خداییش ولی سال بدی نبود. غر الکی نزنم.

_

خوابم میاد

امروز کمی درس خوندم. به همه گفتم من دیگه درس نمیخونم. حقیقتش اینه با افزایش میزان خوابم نمیرسم بخونم و البته این که گفتم درس نمی‌خونم بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد.

درس نمی‌خونم. به بقیه چه. مخصوصا محمدحسن‌. اخ اخ چقدر حسم بهتره از وقتی پیام نمیده.

مردک فقط بهم اضطراب میداد.

راستی حالت تهوعمم کلا رفت. اضطراب چکار میکنه با آدم. یک ماه تمام نمیتونستم غذا بخورم به خاطر هیج و پوچ.

__

دوست داشتن کجاست؟

زیر گلبرگ‌های محمدی؟ یا در تک‌تک جملات یک عاشق؟ یا در شعرهای سروده برای معشوق؟ نکند در همه چیز؟

: )

هذیان آخر شب

شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳، 0:12

یادم میره توییترمو داره و میبینه چی می‌نویسم، نمی‌دونم چرا.

شایدم احساس خجالت نمیکنم. البته فکر میکردم دیگه چک نمیکنه.

چیز خاصی ننوشته بودم.

فقط گفته بودم که این بار رهاتر از همیشه بودم و راحت دوست داشتن رو گفتم.

دیده بودش. گفت توی توییتر فعال تر شدی! گفتم من؟ گفت اره توییت بیشتر میزنی.

این توییتمو یادم نبود. گفتم من یه وقتایی نوشتن رو دوست میدارم و هر جا گیرم بیاد مینویسم. توییترم مثتنی نیست.

حالا نگاه کردم دیدم از دوست داشتن گفته بودم.

راستشو گفتم. من راحتم با آقای ح. واقعا قصد ندارم حتی ذره‌ای مثل همیشه پراسترس و اضطراب باشم. به گفته‌ها و نگفته‌ها فکر کنم.

میخواستم یکبار هم که شده رها بودن رو تجربه کنم که کردم.

اخ اخ از فاصله.

___

: )

وولف

پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳، 21:41

من یه چیزی فهمیدم. نوشته‌هایی من از جریان سیال ذهن پیرویی میکنند.

ویرجینیا ولف نویسنده محبوب من بوده همیشه اما نمیدونستم ناخودآگاه متن‌هایی که مینویسم هم از ولف تاثیر گرفتن.

آه نویسنده محبوب من.

: )

زیرپتو

پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳، 15:26

روزهای سرگشتگی بیشتر از همیشه و در همه جا می‌نویسم. هر جایی بتوانم کلمه‌ای ثبت می‌کنم.

اگر از من بپرسند حال تو پس از جدائی چگونه است؟ نمیدانم چه جوابی بدهم. سعی می‌کنم به آرامی با آن برخورد کنم. غر نزنم و بپذیرمش. شاید تنها نکته همین باشد: پذیرش!

برای آن که بپذیرمش راه طولانی در پیش دارم ولی دارم سعی می‌کنم نبودن را وارد زندگی‌ام کنم.

برایم جالب است که از نظر من، ما دور شده‌ایم و او هر بار اشاره می‌کند ما دور نشده‌ایم. مثلا می‌گوید اگر یک وقت عقل‌مان کار کرد و دور شدیم.

یک وقت؟ ما همین الان هم عقلمان را به کار انداخته‌ایم و دور شده‌ایم. مثلاً تو میدانی در یک هفته گذاشته حال من چطور بوده است؟ یا من میدانم پایان نامه‌ات را چکار کردی؟

جواب همه آن‌ها خیر است. پس ما دوریم‌. آدم وقتی نزدیک‌اند که جزئیات روزهای همدیگر را بدانند.

شاید دور شدن را در ظاهر انکار کند اما در باطن اتفاق افتاده است.

بودن و نبودن! زندگی در فاصله‌ی همین دور کلمه شکل میگیرد. بودن‌هایی اتفاق می‌افتند، زندگی‌ات را دستخوش تغییر می‌کنند و نبودن. حالا جای خالی بودن‌ها را پر کن.

از منظر دیگر هم ما خودمان یک بودن و نبودنیم. روزی به دنیا می‌آییم و روز دیگر نیستیم و نبودن. همه چیز حول محول این دو واژه‌ است.

دلم مسافرت می‌خواهد. حتی دو روزه و کوتاه. باید باد به کله‌ام بخورد و از این دیوارها کمی دور بشوم.

فکر نکنم الان زمانی داشته باشم. سعی میکنم راهی پیدا کنم اما زمان. اخ از زمان.

دلم برای گفتگویی طولانی که دقیقاً دنبال جواب‌های من باشد تنگ شده است. گفتگویی که سوال‌ها در مورد من باشد، من فکر کنم و جواب بدهم.

کاش میشد دوباره کلاس زبان رفت. از آدم بپرسند تفریح روزهایت چیست؟ رنگ موردعلاقه ات چیست؟ آینده را چطور میبینی یا اصلا بگو دوست داشتن چیست.

دلم برای همچین سوالاتی تنگ شده است.

: )

بازیگری شغل شریف یا ناشریف!

سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳، 12:35

این روزها به وانمود کردن بیشتر از هر وقت دیگر فکر می‌کنم.
وانمود کنم که دوستت ندارم مثل گذشته. وانمود کنم که یادم رفته است نیستی. یا حتی وانمود کنم که بودنت را فراموش کرده‌ام.
وانمود کردن سخت است. شاید برای آن که به خوبی بتوانید وانمود کنید نیاز است قبل از آن کلاس‌های بازیگری را به اتمام رسانده باشید و بدانید چگونه نقش‌تان را عوض کنید تا همه چیز واقعی‌تر جلوه کند.
من بازیگر خوبی نبوده‌ام. این روزها سعی می‌کنم در نقشم فرو بروم اما موفق نبوده‌ام. همکارهایم میپرسند که سوسن کمی در خودت هستی؟
من میخواهم جواب بدم: نه! یا میگویند کمی پریشانی!
باز هم میخواهم بگویم: نه! در دلم می‌گویم دروغ که در گلو گیر نمی‌کند. نه من خوب هستم. لبخند دروغین بزنم و بگویم خیر من پریشان نیستم، بسیار خوب هستم. اما این چنین نیست.
البته من خوبم. خوب که میگویم واقعاً منظورم خوب است.

می‌شود آدمی خوب باشد ولی کم ذهنش درگیر باشد. بهترین جمله برای من همین است. من خوبم و تنها ذهنم کمی آشفته است.

نمی‌دانم این راه که در پیش گرفتم خوب است یا بد. ولی داستان فعلاً حفظ فاصله است. بودن در عین نبودن. اول فکر کردم یکهویی بهتر است الان می‌گویم شاید این راه هم بد نباشد‌. امتحانش می‌کنم.

به جملاتم امروز فکر می‌کنم. جملاتی که تا کنون گفته‌ام. به این نتیجه رسیدم که من در بیان احساساتم با کلمه‌ها خیلی خوب هستم‌. می‌توانم کلمات را جوری کنار هم بچینم که آن چه در قلبم هست را حس کنند.

دلم می‌خواهد زمان داشته باشم و نامه‌هایی که برای ح نوشتم را جدا کنم و در جایی داشته باشم. وقت کنم حتما این کار را میکنم.

مدیر و همکارم بسیار حرف میزنند و من تمرکز ندارم. فعلا همین.

: )

جداییِ سخت

دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۳، 19:4

دیشب با ح کمی صحبت کردم. یه وقتی با خودم گفتم کاش دوستم نداشت و راحت‌تر جدا می‌شدیم. بعد با خودم گفتم آدم حس کنه دوست داشتنی نیست که بدتره!

نمیدونم واقعا. اما میدونم هر دوی ما به یک اندازه از دوری ناراحتیم‌. یک وقتی فکر کردم شاید من احساسی‌م و بهم سخت میگذره، دیشب دیدم نه.

ح عزیز پریشون بود و جمله بندی‌ش هم مثل همیشه نبود. من هم مثل همیشه نبودم.

سعی داشتیم محکم‌تر لحظات رو توی دستمون بگیریم ولی همین محکم‌تر گرفتن باعث میشد از بین انگشتامون فرار کنن.

ناراحتم از این جدایی یا دوری که مجبوریم بهش تن بدیم.

تصمیم درست اینه که دور بشیم ولی انجام دادنش سخته. حالا هم کمی سعی کردیم دور باشیم اما باز هم تماماً نتونستیم تمومش کنیم.

یکی از سخت‌ترین جدایی‌ها رو توی رابطه دارم تجربه می‌کنم.

روابط قبلی من اونقدر مایل نبودم یا حداقل طرف مقابلم دوست داشتنش کمتر بود. این‌بار این شکلی نیست.

حرف زدن با ح هم شده سرشار غم. حرف که میزنیم میدونیم معلوم نیست دوباره فرصت کنیم حرف بزنیم یا نه. همین دونستن جملاتمون رو غمگین کرده.

شبیه آخرین دیدار برای خداحافظی عاشق و معشوق شده. گرفتن دست‌ها و به سختی رها کردنشون.

تجریه عجیبیه این رابطه با ح. عجیب و دردناک.

: )

انکار؟

یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳، 22:20

همین دو روزی که سر کار بودم و سعی می‌کردم مثل همیشه خودم باشم، همکارا میپرسن چرا توی خودتی؟

با این که فکر می‌کردم این دوری نمود بیرون نداره ولی این جور نبوده.

حتی فکر نمی‌کردم آدم‌های مختلف متوجه غیرعادی بودن چیزی در من بشن و بگن که یکم تو خودتی، نه؟

کاشکی جواب نه بود. یکم تو خودمم ولی چیزی نیست. بزرگسالیه و درست میشه. همین.

: )

ح را چگونه کمرنگ کنیم

یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳، 18:52

من احساساتم رو با نوشتن نشون میدم. مدیریت احساساتم با کلمات هست و بدبختی اینه ح همه جا هستش‌.

اینجا هم راحت نیستم و دوست ندارم ناله عاشقانه یا از دلتنگی و فلان بگم.

اینبار که صحبت کنیم بهش میگم حذفش می‌کنم. هیچ جایی برای من باقی نمونده راحت باشم. نمیخوام جلوی خودشم بگم مثلا من دلتنگم و فلان. یکسری احساسات قابل تحمل هستن ولی باید راهی برای گذر ازشون پیدا کنی. من با نوشتن از این احساسات میگذرم و دوست ندارم وقتی مینویسم اون تحت تاثیر نوشته‌های من قرار بگیره و ببینه.

من یک کلمه هم برای تحت تاثیر قرار دادن کسی نمی‌نویسم و دوست ندارم اگر بنویسم مثلاً امروز دلتنگم و دلم صدایت را می‌خواهد یا امروز همه چیز به من فشار می‌آورد و نبودت بیشتر از همیشه به چشم می‌آید.

فکر کنه برای این نوشتم که دوباره نزدیک بشه و از این چیزا.

من گدایی نمی‌کنم و عزت نفسم هنوز سرجاشه-_-

راستش الان که دارم فکر می‌کنم حز ح، من جلوی بقیه هم راحت نیستم اینجور بگم.

دوستامم همه جا هستن. از این که راحت نیستم غمگین شدم. دلم می‌خواست بتونم بنویسم. کلمات رو در این رهایی کنارم داشته باشم.

شاید فقط همین جا بتونم‌ گاهی بنویسم و ح رو هم ول کنم.

ما یکهویی از هم دور نشدیم و الان هم پیام بدم باهام صحبت میکنه. به نظرم اون با قسطی بودن مشکلی نداشت ولی من مشکل دارم‌.

بودن یا نبودن. وسط نداریم. شاید برای اون هم سخته یکهویی جدا بشه شایدم نه. نمیدونم.

امروز به یک نکته هم رسیدم: آیا هر بار بهم زدن یک رابطه، برابر با از دست دادن کسی نیست؟ فوت کردن!

روند شبیه همون هست. انکار و خشم و فلان و فلان.

حتی باید سعی کنی جای خالیشو رو کم‌کم پر کنی و خاطرات رو نادیده بگیری. همه چیز انگار شبیه مردن کسی هست.

خوابم میاد. بیشتر نمی‌نویسم.

: )

حرف بزنیم

یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳، 12:30

تا رسیدن به محل کار، نیم ساعتی وقت هست. حرف بزنم

یکم وضعیت این روزهام قر و قاطی شده. دیشب تا رسیدم خوابیدم که بتونم آخر شب با کیفیت درس بخونم. خوابیدم و ده اینورا بیدار شدم. ساعت یک بود روی کتاب‌ها خوابم برد‌. نمیدونم چرا این قدر خسته بودم.

مدرسه فرسایشی شده چرا که خوش نمیگذره با این مدیر. محل امنی نیست و خوشم نمیاد جایی که این قدر تنش وجود داره حضور داشته باشم.

درس خوندنم خوب پیش نمیره. البته نبایدم خوب پیش میرفت. تقصیر خودمه : ))) ولی جدی ناراحت نیستم و پشیمونم نیستم. شاید ته دلم کمی پشیمون باشه اما در کل نه!

راستی امروز چشمام ورم کرده و خط چشمی کشیدم از اینور تا اونور. چشمامم ورم کرده یه حالت جالبی پیدا کرده :))) مثلا انگار هم کتک خوردم هم خودمو حفظ کردم. با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتم مثلا: ))) اما واقعاً اتفاقی نیفتاده.

این ماه با کمبود بودجه مواجه شدم. نمیدونم چی شد و چرا. فقط یکهو دیدم عه پول ندارم. باید دستمو بذارم تو جیب خانواده گرامی

مدیر کنارم نشسته و داره فحش میده به نفر پشت تلفنی، میگه اشغال، عوضی و فلان. چه طرز حرف زدنه؟ عادیه؟

باید برای حال خوب خودم قدمی بردارم. شاید برم بیرون یکم با دوستام یا مثلا چکار کنم؟

نمیدونم. برای خودم باید کاری انجام بدم. کاری که تنها برای خودم باشه. یه چیزی که مختص به خودم باشه.

: )

باز هم این زن روانی!

یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳، 10:29

دیروز تصادفاً بیشتر از زنگ تفریح توی دفتر ایستاده‌بودم. دیدم دانش آموزی که همیشه دردسر درست میکنه و دوسال پیش هم دهن من رو سرویس کرده بود باز توی دفتره. اول فکر کردم که کار داره و شیطنت نکرده. وقتی دیدم که مدیر فیگور کتک زدن گرفته، فهمیدم ای وای!

یعنی اون لحظه من میتونستم غش کنم. دست‌هام میلرزید ،یخ زده بودم و تپش قلب گرفته‌بودم. واقعا زدن کسی حالم رو بد میکنه. افتضاح میشم.

این بار ولی آمادگی داشتم و رفتم جلوی اون دختر ایستادم، اونم پشتم سنگر گرفت. بعد یکم وساطت کردم و در نهایت در گوش مدیر گفتم این بار رو به خاطر من کوتاه بیا. بابا این اصلا یتیمه.

گفت باشه.

از طرف خودم قول دادم. و در حالی که یک ثانیه مونده بود اشکم بریزه، این دختره‌ی خر رو بردم بیرون. گفتم تو رو خدا بذار امسال تموم شه. فقط کتابات رو بیار و برو. دختره‌ی خر.

حالا جرمش چی بود؟ پاسور اورده بود با خودش. اخه من نمیفهمم پاسور هم اورده باشه، کتک زدن داره؟ خب ورقا رو بگیر ازش دیگه هم بهش نده. مگه حالا با اون ورقا قمارخونه باز کرده تو مدرسه؟

وای اصلا روانی میشم بهش فکر میکنم.

سگ تو روح کسی که آموزش و پرورش رو به این روز انداخت. خدانسازه برات که هر روانی رو گذاشتی سرکار.

هر بار که مدیر فیگور کتک زدن کسی رو میگیره، من حالم به شدت بد میشه. یکبار دیگه این صحنه رو ببینم احتمالاً بیفتم سر دستشون.

نمیدونم چرا من به این صحنه این قدر حساسم در حالی که بقیه نیستن!

شاید لوسم؟ حساسم؟ نمیدونم. اما واقعا بقیه حالشون بد نمیشه‌‌‌. من در حد آب قند نیازم میشه.

پوف. زنیکه روانی، خدا برات نسازه که هر بار روز من رو خراب میکنی.

____

من هنوز از خودم راضی نیستم. حس بدی دارم به خودم. همه‌ش حس ناکامی دارم و ناکافی بودن.

میدونم دلیلش چیه. دارم برای از بین رفتن دلیل تمام تلاشم رو میکنم اما زمان میخواد و اراده.

___

: )

شنبه

شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳، 11:30

گاهی چقدر نوشتن سخت می‌شه و حتی حرف زدن.

نمیدونم چی می‌خوام بگم. انگار که هزاران کلمه بهم هجوم اوردن و من نمیدونم باید اول کدوم رو بنویسم.

دلم مسافرت میخواد‌‌، فراموشی و استراحت.

این بار فکر می‌کنم خدا به من نگاه کرده و یک فرصت خوب رو جلوی پام گذاشته. باید با بتونم ازش استفاده کنم. با وجود هر اتفاقی و هر چیزی که پیش بیاید.

دلتنگی را هضم کنم. دلتنگی هضم می‌شود؟

حقیقت این است ما زیاد صحبت نمیکردیم، وقت نمی‌کردیم. گاه به گاه در شلوغی روز اگر به پست هم میخوردیم چیزی می‌گفتیم. ولش کن.

از خودم راضی نیستم. این راضی نبودن هزاران جنبه دارد. چند وقتی است خودم را هم مثل سابق دوست ندارم. هر آدمی تنها خودش را برای خودش دارد، خودش هم خودش را دوست نداشته باشد دیگر چه می‌شود؟ تنها پناهگاه هر آدمی خودشه.

_ اخ از کلماتی که نوشته نمی‌شوند.

: )

سردرگمی

جمعه دهم اسفند ۱۴۰۳، 22:56

تولد آقای ح چهاردهمه‌.

ما از هم با بدی جدا نشدیم و من انتخاب کردم کادو چی براش بگیرم.

احتمالاً کادوش رو بهش بدم.

حقیقتش توی هیچ جای این رابطه من ازش بدی ندیدم. اگر جدا شدیم هم به دلیل بد بودن نبوده، تنها شرایط به ما اجازه نمیداد.

البته اون هنوز از طرف خودش کات نکرده. من فقط خداحافظی کردم.

حالا موندم کادو تولد رو چکار کنم. دوست دارم براش بفرستم. من واقعا از این رابطه ناراضی نبودم و از اول میدونستم انتهایی نداره. کاملاً آگاهانه هر قدم رو برداشتم.

حالا شما بودید کادو رو میفرستادید؟

از قبل هم خبر داره که کادویی هست. زشته به نظرم نفرستم. دوشمنم که نیست.

یه جور دین هم داره به گردنم. توی بدترین سال زندگی‌م که غرق بودم برام کادو تولد فرستاد با این که از دوست عادی هم دورتر بودیم.

همیشه دلم میخواست براش جبران کنم. میتونم جبران کنم؟

: )
© من نوشت