خداحافظی کاملا درماتیکی با اقای ح داشتم.
این مدت آقای ح با تمام فاصله گرفتمون سعی میکرد ارتباط رو حفظ کنه. انگار میترسید تمومش کنه و من هم که مایل به این ارتباط بودم گیج شده بودم و دلم نمیخواست اونی که رابطه رو تموم میکنه من باشم.
گذشت تا دیروز. بهش پیام دادم من یکسری حرف دارم باید با هم صحبت کنیم.
صحبت نکردیم تا امروز.
گفتم اون چیزی که هر دوتامون میدونیم رو نخواه من بگم.
گفت که اتفاقا من هم همین رو میخواستم بگم.
در نهایت من تو دلم گفتم این کار باید انجام بشه. کج دار و مریز طی کردن اصلا درست نیست.
یه ویس بهش دادم و سعی کردم خداحافظی کنم. کنترل بغضم سخت بود و یه جاهایی هم کنترل نشد فکر کنم.
اون بهت زده گفت: من فکر نمیکردم بخوای خداحافظی کنی. داشتم ظرف میشستم.
گفتم: شبه خداحافظیه. به هر حال باید انجام میشد.
اون هم چند تا ویس داد. پرت و پلا میگفت : ))) گیج شده بود. سعی داشت خداحافظی کنه ولی شبیه اینا که درس زندگی میدن حرف میزد.
وسط غم و غصه زدم زیر خنده گفتم: تو روخدا درس زندگی دادنت چیه این وسط؟
متاسفانه قوه طنز من توی ناراحتی چندبرابر کار میکنه.
در انتها گفت: بیا تصویری حرف بزنیم.
من گفتم: تحمل ندارم و گریهم میگیره. اگر مشکلی نداری با اشک بیام.
گفت: که منم سرماخوردم و چشمام اشک میاد حله.
گفتم: پس منم از عمل دیروزم اشک میاد.
تماس تصویری گرفتیم اول پرت و پلا گفتیم. از زمین، آسمون هر چیز بیربطی. از مدرسه از حقوق ناکافی.
وسطش بحث رو برگردوندیم سمت همین خداحافظی و من راحت هر چی تو دلم بود رو بهش گفتم. گریه کردم
باز هم صحبت کردیم. باز هم از همه چیز گفتیم.
مرور کردیم رابطه دوستیمونو. اون هم با دستمال چشماشو هی پاک میکرد. نمیدونم اشک بود یا سرماخوردگی!
به زور تونستم از زبونش بکشم که چطور توییتر من رو پیدا کرده. گفت یه روز ازت پرسیدم تا حالا از کسی خوشت اومده؟ تو اینو پیچوندی. به ذهنم اومد که توی توییتر سرچش کنم و اکانتت اومد بالا. دیدم بهبه خانم خانما چه اکانتی دارن.
از همون روزهای اول که نخ میداده و من نمیگرفتم مثلاً، توی توییتر میدیده من راجع بهش چیا میگفتم.
گفتم: واقعا غیرمنصفانه ست. این ترازو عادلانه نبوده. تو سمتی قرار داشتی که یکسری ابراز احساسات از من دریافت میکردی و یکسری هم ناخوداگاه من بهت میدادم. ذوق چندبرابر میکردی.
قبول کرد نابرابر بوده : )))
بحث کردیم، گریه کردیم، حرف زدیم، خندیدم و غصه خوردیم.
همه چیز رو تموم کردیم.
هیچ چیزی توی دلم نموند. نه از دلخوری نه از خوبیها. هر ناگفتهای رو گفتم و الان خیلی سبکم.
چند تا از پستهای وبلاگ هم دربارهش بود رو براش خوندم. گوش داد و حتی توضیح داد.
خداحافظی عجیبی بود. فکر نمیکردم هیچ وقت با کسی اینجور خداحافظی کنم.
نمیدونم چطور بگم. یه خداحافظی نرم بود و بدون دلخوری.
پذیرفتن داشت. دلخور نبودیم و انگار این بار خداحافظی از یک دوستی به دلیل دلگیری نبود.
بیحجاب بودیم هر دومون.
اخ اخ. حالا دیگه نامه نویسی نیست. نوشتن جملات بلند نیست.
دوست داشتن نیست.
ح هم نیست.
پایان. پایان این رابطه.