من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

حرکت جدی

سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴، 0:53

مشکلی که در خودم پیدا کردم رو دارم حل می‌کنم.

از توییتر هم اومدم بیرون و اکانتمو دادم دست دوست صمیمی‌م. توییتر ۳۰ روز نباشی اکانتت حذف میشه و من نمیتونستم روی گوشیم نگهش دارم.

بهش گفتم تایم لاینم چک کن. متفاوته با تو،تجربه جالبی خواهد بود‌.

گفت: نه من بچه خوبی‌م، این کارو نمیکنم.

گفتم: دارم اجازه میدم دیگه. انجام بده باحاله.

من کلا چیز پوشیده ای ندارم. این دوستمم همه چیز رو میدونه و واقعا چون تجربه جالبی میشد بهش گفتم امتحان کنه.

تلگرامم در رفت و امد احتمالا باشم. نمیتونم واقعا با دوستامم طولانی مدت حرف نزنم. دیگه این واقعا چرت و بیخوده

__

افتادم توی سرازیری فراموشی خودم.

خیلی جدی امشب به یکی از دوستام پیام دادم و گفتم: چرا با من دوست موندی‌؟

اول فکر کرد مسخره میکنم. اطمینان دادم بهش که کاملا جدی هستم و میخوام بشنوم.

و اتفاقا قصد دارم هر چند شب این سوال رو به نوبت بپرسم.

اینجور گفت :
( بخوام اونایی که الان تو ذهنمه رو بگم ایناس
واقعا عاقلی
فکرت بازه
روشنی این روشن بودن خیلی به چشم میاد
لولت فکریت بالاست واقعا
به خودت احترام میذاری
نقش بازی نمیکنی
دو رو و بد ذات نیستی
ارادت قویه
برای هدفت میجنگی
منفعل نیستی
من خودم شاید اگه بودم بعد تصادف و داستانای بعدش میوفتادم تو لوپ چرا دنیا با من اینکارو کرد چرا چرا چرا و خسته و منفعل میشدم
ولی تو اینجوری نبودی پذیرشت بالاست و فکرای الکی مسخره نمیکنی
خوشگلی قد بلندی با اعتماد بنفس و عزت نفسی
ازون مدلایی که واقعا ارزش داری و این ارزش داشتنتو ادمای دورت درک میکنن
خودتم میدونی کاملا مشخصه )

مثل خر تیتاب خورده ذوق زدم و حسم کمی بهتر شد. یادآوری شد بهم خیلی چیزا

بهش گفتم: اصلا تصادف رو فراموش کرده بودم.

گفت جدی میگی؟ مگه اون فراموش میشه؟

گفتم: یادم نبود چی گذروندم.

یک دور دیگه داستانای اون سال رو تعریف کرد. کم‌کم یادم اومد جنگنده بودم همیشه،حتی در بدترین شرایط.

آخریش همین شهریور بود دیگه؟ مرخصی بهم نمیدادن، کیست داشتم و چشمم رو گفتن نمیشه دقیق گفت قوز قرنیه داری و ناهماهنگی یا نه!

همون روز پا شدم رفتم هر سه تا مورد رو رفع کردم.

یادم میره گاهی اوقات باید خوب باشم با خودم.

با خودم مهربون نیستم. هر چقدر برای بقیه مهربون و با گذشتم برای خودم هزار برابرش نیستم.

__

باید سعی کنم با خودم خوب باشم که بتونم پیش برم. این جور ایراد گرفتن داره پرتابم میکنه ته دره.

__

اتاقم بخاری دیواری داره و واقعا حس میکنم روشنش نکنم بهتره‌.

بخاری برقی هم گرون نبود اونقدر.

بابام گفت بخاری برقی داریم.

اگر ندیدم یه برقی میخرم.

___

راستی بانک سرمایه داره ورشکست میشه.خوبه فهمیدم پولا رو اونجا منتقل کرده بودن و درشون اوردم : ))))

: )

عصری مانند جمعه

دوشنبه سوم آذر ۱۴۰۴، 18:16

از دیشب چندین بار پست‌های کوتاه نوشتم و هیچ کدوم را منتشر نکردم. گذاشتم توی پست‌های موقت!

فکر میکردم این نوشتن و نخواستن خوانده شدن فقط در جاهای دیگر اتفاق می‌افتد مثلا تلگرام یا توییتر. حالا می‌بینم این جا هم مستثی نیست.

عجیب است ولی فکر می‌کنم گره‌ی کور این روزهایم را پیدا کردم. همان که دکمه‌ی غر زدنم را فعال میکرد. تلاش کنم رفعش کنم.

این روزها جز دور خودم گشتن و راه رفتن در محوطه‌ امید و ناامیدی کار دیگر نمی‌کنم.

راستی! پذیرش بدجور توی صورت آدم می‌خورد مثل برخورد ناگهانی یک توپ!

دیشب با دوستم صحبت می‌کردم که آیا فرد پست قبل‌تر را ببینم یا نبینم؟

دوستم یادآور شد که هر نتیجه‌ای از این فرد می‌شود گرفت و در ذهن‌ات داشته باش که این قدم ممکن است قدم حرکت دیکر باشد.

دوست داشتم این بار هم در کوچه‌های ناآگاهی باشم. سعی می‌کنم رفتار انسان‌ها را حدس نزنم ولی این بار مجبورم حدس بزنم و ببینم در چاه افتادن است یا نه.

در همین حین دوستم سوال دیگر پرسید که یکهو حس کردم توپ با شدت زیادی نزدیکم می‍شود.

گفت از آقای ح واقعا دلگیر نیستی؟

گفتم نه چرا باید ناراحت باشم؟ ما بد نبودیم با هم. شرایط این چنین بود.

گفت تلاش بیشتر؟

این جا بود که توپ نزدیک و نزدیک‌تر میشد.

گفتم: حالا زمان گذشته است و من از هیجان دور شده‌ام. نه تلاش بیشتر هم نمی‌خواهم. من دلم می‌خواهد کسی نزدیکم باشد و بعد تلاش صورت بگیرد.

توپ به صورتم برخورد کرد.

من پذیرفته بودم آنچه که پیش آمد را. حالا با این صلح چکار کنم؟

دوستم میگفت: تو همچنان که پر از احساسی وابسته نیستی و این ترکیب را دوست دارم.

وابسته؟ آه. ایده‌ای راجع به وابستگی ندارم ولی میدانم شفافم.

کمی ادامه بدهم در عصر دوشنبه که کم از جمعه ندارد غرق می‌شوم و پذیرش را باید در جیب بگذارم و جایش دستمالی در بیاورم. آخر دوشنبه غمگینی است.

---

برای پنج‌شنبه لباس خوبی انتخاب کرده‌ام، خوشم می‌آید. دنباله بلند دارد و فقط یک کمربند می‌خواهد که کمرم را هم نشان بدهد. این همه لاغر ماندم حداقل از کمرم استفاده‌ای کنم.

یکی از کتاب‌هایم پیش محمد حسن است. کاش میشد بگویم کتاب را در همان عروسی تحویلم بدهد. واقعا دوست ندارم دوباره پیام بدهد یا مکالمه‌ای شکل بگیرد.

از آن طرف کتاب را در عروسی آوردن فکر کنم عجیب و غریب است.

بعد چه کسی برود کتاب را بگیرد؟ در دیدار چهارم که بارهای قبل کمتر از 5دقیقه بوده با یک لباس دنباله‌دار ظاهر شوم؟ : )))) مشکلی ندارد ولی کمی آدم تصویرسازی می‌کند عجیب می‌شود.

مثل ترکیب قورمه سبزی پیتزا است انگار.

تا پنج شنبه تصمیم میگیرم.

--

+ همچنان سوسن را گم می‌کنم. همچنان گاهی تا پرسش سوال: ( چرا با من دوست شدید؟ ) میروم و عقب می‌کشم.

سوسن یکهو میرود زیر هزاران هزار نگرانی و من مانند موش کور باید دنبالش بگردم.

همین

: )

آینده و حال

یکشنبه دوم آذر ۱۴۰۴، 15:33

قصد دارم غر بزنم و کاملا غیرمنطقی و احمقانه ست.

یه زمان‌هایی که طولانی می‌شینم پای کتابا و ته دلم خالی میشه که شاید با این همه تلاش هم باز به چیزی که میخوای نرسی، میترسم.

حتی از تلاشم هم مطمئن نیستم و از صبح تا شب هزار و صد تا ایراد توی خودم میذارم.

توی ۲۶ سالگی همچین راهی رو انتخاب کردن واقعا سخته. میبینم دوستام هر کدوم دارن خوش میگذرونن، میگردن چه میدونم اصلا خرید میکنن بعد من برای یک دکتر رفتن عذاب وجدان میگیرم که وای عقب افتادم و فلان.

مضطربم کمی چرا که راضی نیستم. من هیچ وقت راضی نبودم الانم بدتر.

دو تا از دوستای صمیمی‌م گوشی خریدن و داشتم فکر میکردم کاشکی منم توی این موقعیت با همچین چیزی خوشحال میشدم. جدی میگم، دلم خواست پا شم برم گوشیمو عوض کنم ببینم خوشحال میشم؟

نمیشم!

من چیز دیگه می‌خوام. آینده و همه چیز رو روشن‌تر میخوام. وقتی میتونم خوشحال بشم که روشنی رو ببینم.

حالا من کجای مسیرم؟ ابتدا در حالی که حتی مطمئن نیستم بشه یا نه.

اه خیلی گناه دارم الان‌. واقعا هم گناه دارم و هم ناز نازی!

: )

حجاب اندرونی

شنبه یکم آذر ۱۴۰۴، 20:50

دوستم تماس گرفت و گفت: لباس لختی‌ت آماده ست؟ : ))))

مامانم پیشم بود. گفتم: والا به مامانم یک لباس نشون دادم گفته در صورتی میشه اینو بپوشی که جوراب شلواری و ساق دست بپوشی. منم خندیدم گفتم اینجور بپوشم زهرا از خنده میترکه توی عروسیش. اصلاً توی مغزش همچین چیزی ورود نمیکنه.

زهرا هم خندید و گفت: اون مایو خوشکلت هست؟ همونو بپوش. من به اون راضی‌م

گفتم: والا منم راضی‌م.

مامانمم داشت گوش می‌داد. قطع کردم، گفتم دیدی مامان؟ اصلا توی مغزش نمیره من لباس پوشیده بپوشم.

حالا من لخت هم نیستما ولی حوصله لباس ندارم. اصلا از لباس اضافی خوشم نمیاد و سنگینه برام.

حتی کیف هم سعی میکنم نبرم و هر چی خالی‌تر راحت‌ترم.

این دوستمم توی مسافرت برمی‌گشتیم هتل، تی‌شرت و شلوار بلنددد میپوشید. من همونجا دست میکردم یه پیراهن کوتاه بدون حلقه در می‌آوردم : ))) میگفتم جدی من اصلا توی کتم نمیره تی‌شرت بپوشم. خسته‌م.

حالا مشکل مامانم اینا اینه که ممکنه عروسی مختلط بشه و بنده باز هم حوصله انداختن صد تا چیز روی خودم ندارم پس تا جای ممکن مامانم داره سعی میکنه لباس پوشیده انتخاب کنه که حجاب به خطر نیفته: ))

به نظرم صد در صد مختلطه و فکر می‌کنید کی اونجاست؟

محمد حسن: ))) پسرخاله دوستم که داستان داشتم باهاش. البته من عینک نمیزنم و نمی‌بینمش. توی عقد هم پیام داد و اومد قشنگ جلوم سلام کرد تا دیدمش.

حالا واقعا چی باید بپوشم؟

دلم با یک لباس بلنده و شیکه. جدای لختی بودن و نبودن. قدم که بلنده لباس بلند خوب میشه توی تنم و کشیده‌تر میشم.

نمیدانم چی بپوشم.

___

دوستم که زنگ زد گفت باز سرماخوردی؟

گفتم ارهههه

گفت قبلا میگفتی از بچه‌هاست الان چی؟ :)))

راست میگفتا. من سالای قبل هی مینداختم گردن بچه‌ها که مریضن و حالا میبینم خیر، توی خونه هم تونستم مریض بشم.

__

این هفته باید فورس ماژور بخونم و حس بد رو تموم کنم

: )

بی‌مار یا بامار؟

شنبه یکم آذر ۱۴۰۴، 14:54

دیروز حالت تهوع زیادی داشتم و خستگی ناشی از بیماری.

امروز حالت تهوع ندارم ولی سردرد دارم و بینی‌م کیپه.

دارم نسبت به این بیماری کم‌اهمیتی میکنم که اضطراب نگیرم. بی‌موقع مریض شدم، نباید توی این خوددرگیری همچین چیزی میشد.

سعی می‌کنم پیش برم و عقب نیفتم.

به چیزی فکر نکنم و احساسات و افکار مزاحم رو عقب بزنم.

احساس می‌کنم پشت سرم دو تا هیولای مشکی گنده ایستادن و منتظرن من بلغزم که ببلعنم. هیولای ناکافی بودن و ؟

و نمیدونم. هر چی.

کمی بخوابم و امیدوار باشم علائمم کم و کمتر بشه.

__

پنج شنبه عروسی همسفر عزیزمه. نمیدونم لباس چی بپوشم. نمیدونم کار شده‌ بپوشم با اصلا بخرم نخرم. خیلی هم زمان فکر کردن ندارم. این قدر ذهنم شلوغه که انگار یک مهدکودک شلوغ رو بدون مربی رها کردی و بچه‌ها دارن از در و دیوار میرن بالا.

نازی واقعاً. دیگه داره ازدواج میکنه و مسافرت مجردی باهاش کنسله.

شوهرش میگفت: من عادت کردم به مسافرتا و بیرون رفتن‌های تنهاتون.

الکی میگفت: ( من دوستمو میخوام.

دزدِ بی‌تربیت.

: )
© من نوشت