بله. حال نامساعد بنده از این قرص کوفتی بوده.
من یکساله دارم این قرص رو میخورم و بدنم تازه تصمیم گرفته که بهش حساسیت نشون بده.
واقعا فکر نمیکردم بعد از یکسال بدن آدم بگه اوک کافیه و دیگه این قرص رو نمیخوام.
جالبتر اینه که یکم بیشتر گشتم و فهمیدم مشکلات پوستی این مدت هم از همین قرص بوده. احتمالا از ماه پیش حساسیت من شروع شده و اوایلش با پوستی بوده. من برای هر کدوم دکتر هم میرفتم و میگفتم اسنترا میخورم ولی میگفتن مربوط نیست. بیچارهها حق داشتن خداییش. این عارضه هزارم هست.
خلاصه این مرحله اگر خدا بخواد به خوبی داره میگذره.
__
این هفته واقعا خستهم و دلم میخواد زودتر آخر هفته برسه. فکر کنم به خاطر این مدت و خستگی ناشی از حالت تهوع باشه. غذا نرسیدن به بدن یا کامل نرسیدنش خیلی آدم رو ضعیف میکنه.
امروز شلوارمو پوشیدم و دیدم یا خدا، گشاد شده. هوف
___
دلم یه اتفاق خوب میخواد. یه چیزی که لبخند روی لبم بیاره.
حتی نمیدونم چی میتونه باشه.
دیروز از سر راه برای خودم یه گلدون پامچال صورتی گرفتم.
خیلی خوشکل و زندهست.
دلم میخواست زنده بودن رو حس کنم و باور کنم زندهم.
یکم بهتر شدم اما هنوزم یه گمشده دارم و نمیدونم چیه. یه چیزی نیستش و کمه
__
امروز یه دوربین مخفی دیدم که یه آدمی توی داروخانه میگه پول ندارم و بقیه حساب میکردن و اینا.
این موقعیتها تا وقتی که دوربین مخفی باشه خوبه و جالبه ولی وقتی واقعی باشه، دل آدم رو میسوزونه.
تابستون که با دوستم مسافرت رفتهبودیم، توی رستوران یه آقایی اومد و گفت که گشنمه هر چی میشه بدین. گفتن چیزی نداریم. گفت که یه نون خالی هم راضیم. داشت نون برمیداشت که مسئول رستوران اومد گفت که اجازه نداریم و نمیشه نون برداری. رستوران شبیه سلف بود و نونها و چند تا چیز دیگه همین طور روی میز بودن.
در نهایت اجازه ندادن حتی یک نون برداره. دلم خیلی گرفت. به دوستم گفتم بیا بریم، من براش غذا میگیرم.
رفتم با مسئول صحبت کردم که غذا بدین بهش من حساب میکنم. مسئول قبول نکرد و گفت که تایم ناهار تموم شده و حسابدار هم نیست.
حس بدی بود. به نظرم درخواست برای غذا یک جور دیگهست. یک جور دردناک.
در نهایت به اون آقا گفتم صبر کن من برم از توی اتاق براتون پول بیارم. از بیرون چیزی بخرید.
رفتم پول دستی اوردم و دیدم که غذا دستشه. کلی تشکر کرد گفت که شما باهاشون حرف زدین و بهم غذا دادن. پول رو هم نمیخواست بگیره و گفت که همین غذا کافیه. که دادم بهش.
آقای موجهی بود. من کاری ندارم که راست بود یا دروغ. فقط میدونم دلم نمیخواست جایی که من غذا خوردم و میدونم غذا هست کسی دست خالی بره بیرون.
بارها به اون موقعیت فکر کردم. هر بار هم به این نتیجه رسیدم من کار درستی کردم.
اخه گاهی من شک میکنم که نکنه کارم درست نبوده و یا اسکول شدم : ))) اما اخرش به این نتیجه رسیدم که هر بار اتفاق بیفته، من بازم همین کار رو میکنم.
یکهو یادش افتادم.
یکم خاطرهم شبیه ریاکاری شد ، نه؟ البته خب کسی این رو نمیدونه. اینجا هم دفتر خاطراته.
راستی اون آقا گفت که چطور براتون جبران کنم؟ گفتم جبران نیازی نیست. دعا کنید فقط. گفت شما دلتون بزرگه و نیاز به دعا ندارید : ))) جدی کاش دلم بزرگ باشه.
__
کاشکی روزام رنگیتر بشن. رنگی و زیباتر
فکر میکنم زمستونی و خاکستری شدم. دلم رنگی بودن میخواد.
___
آقای م.ح اینجا به بعد رو نخون یا به روی خودت نیار.
_ دیشب یکهو به ذهنم رسید میخواستم مسواک برقی بخرم و از اونجایی که من کارامو هزار سال طول میکشه انجام بدم و تصمیم واقعی بگیرم هنوز نگرفتم.
گفتم به دوست عزیز سفر کرده بگم برام بیاره. حداقل مطمئن باشم .
بعد امروز یکم چیز شدم که شاید نباید میگفتم بهش. من کلا آدم معذبی هستم و خیلی راحت نیستم. حتی هنوز نمیدونم چطور همچین چیزی رو گفتم بهش.
عصر به دوستم پیام دادم و گفتم که همچین کاری کردم، هنوز جوابمو نداده بدونم اشتباه کردم یا نکردم : (((
پ.ن: جواب داد دوستم. گفت این همه مردم از فک و فامیلاشون جنس میخوان از خارج. تو که چیزی نگفتی. شل کن. تازه م.ح هم باهات رودربایستی نداره.
اخیش.
ارتباطات واقعا سخته. زندگی چرا این جور پیچیده ست؟
____
پراکنده و پراکنده.