من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

سه ساعت و بیشتر

سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳، 22:59

تقریباً حدود سه ساعت با هم بررسی کردیم بحث صبح رو : ))

اون میگفت تو روشن حرف نمیزنی، من میگفتم یعنییی چییی!

در نهایت چی شد؟ نمیدونم. فکر کنم مشکلات کوچک کوچک رو حل کردیم.

من از این که میتونیم حرف بزنیم خوشحالم. از این که سه ساعت بدون دلخوری حرفامونو گفتیم و حل شد.

__

اخ اخ

اینم اخرین نوشته ح و آشتی کنون:

من نمی‌دونم چجوری می‌تونم حست رو تغییر بدم. در نظر خودم اینجوری بوده که ببین ح، سوسن از بار قبل ناراحته‌. تو باید بیشتر مراقبش باشی. چون عزیزه و برات مهمه
و حس می‌کردم که سعی‌ام رو کردم برای این کار

البته حسش الکی میگفت : ))) اما خب آشتی کردیم. موضوع رو هم بستیم. واقعا به نظرم نقطه مبهمی باقی نموند.

: )

به قول بچه‌ها دعوا دعوا سر شیشه مربا!

سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳، 10:19

پنج صبح از گشنگی بیدار شدم و داشتم سالاد اولویه میخوردم که ح بیدار بود.

مثل همیشه ابراز علاقه می‌کرد. من گفتم که آقای ح من نمیتونم از روزم برات بگم. توی ذهنم بیشتر باهات حرف میزنم.

پرسید چرا؟

منم راست و صاف گفتم چون مطمئن نیستم توجه کنی. اطمینان رو بهم نمیدی. چند بار هم توجه نکردی من چطور از روزم برات بگم؟

این قسمت شروع یک جنگ بزرگ بود. پنج صبح تا حالا دعوا کرده‌بودید؟ دعوا نبود. بحث بود.

خلاصه بگم براتون هر دو دلخور شدیم‌، اون بیشتر یا شایدم من بیشتر!

یک جا برگشت گفت که من وقتی روحت با من نیست، جسمت رو نمیخوام.

این رو گفت یا نه. من این قدر بهم برخوردددد این قدر. که هنوزم بهش فکر میکنم حالم بد میشه.

آخه من کی بودم ولی روحم نبوده؟ اصلا این چه حرفی؟

تو رو خدا آدمی که جسمش هست روحش نیست توی رابطه اسمش چیه؟ من که روم نبود این رو بگم. نمیخواستم مرزها شکسته بشن. اما این حرفیه زد؟

هنوزم میخوام برای این حرف پاره‌ش کنم. خیلی بهم برخورد.

من توضیح دادم که اگر بودنی بوده با روحم بوده‌، جسمی نبوده. این همه داستان کرد شبستری برات مینوشتم، این همه احساس و عشق‌. تهش برگردی بگی نمیخوام اینجور؟

توجه کنید من اومدم گله کنم. اون نمی‌خواست اونوقت. نه این که فکر کنید حالا جفت هم بودیم قرار بود سکس کنیم، خیر. نمیخواست منظور این بود که چطور بگم. خلاصه اقا نمیخواست.

منم حرصم گرفت. آقا هم بهم گفته بود که با روحت در رابطه نیستی‌. هم نمیخوام نمیخوام راه انداخته بود.

بعد از این که توضیح دادم که من این همه داستان میگفتم تا الان برات اخرش این شد که من با روحم نبودم؟ این‌ها هم لابد روحم نبودن، نیروی شیطانی من بودن. اه

بعد مثل همیشه که وسط بحث‌های مهم یکی‌مون میخوابه، خوابش برد =)))) عالی هستیم.

هیچی دیگه دیدم غیب شد خدافظی کردم. گفتم به نظرم بهتره فردا مثل ادم صحبت کنیم.

اون یه چند دقیقه بعد بیدار شد یکسری حروف نامفهوم درهم برهم تو خواب نوشت که بعدا صحبت میکنیم و شب بخیر.

پنج صبح، شب بخیر :)))

حالا بذارید بیاد. ببینم چرا هم گوش نمیده هم دو قورت و نیمش باقیه؟ اگر گوش میداده و من حرف الکی میزدم که باشه ولی وای به حالش، وای. اصلا چطور روش شد بگه جسمت تو رابطه ست روحت نه؟ یه چیز دیگه هم گفت که حرصم گرفته بود. چی بود؟ اها نمیخوام نمیخوام‌هایی که میگفت.

تازه اون گرفت خوابید، من به خاطر این تنش نمیتونستم بخوابم. هر چی قرص ضد اضطراب خورده بودم رو نابود کرده بود گرفته بود خوابیده بود. ایش

خوب بخوابی که خوابای خوبی برات دیدم.

الان سردرد دارم و باید ظهر برم مدرسه. انشالا شهید نشم اونجا.

پ‌ن: آخرشم من که بلد نیستم دعوا کنم، مثل یک انسان عاقل میرم دلایل رو ردیف میکنم و جواب میگیرم. از این که دلخوری‌ها رو حل نمیکنه بدم میاد. این رو هم یادم باشه بگم.

: )

اتمام این داستان

یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳، 23:24

دیروز با مشاورم صحبت کردم. گفتم میدونید چیه من فکر می‌کنم بیشتر اضطرابم ناشی از وجود محمدحسنه! ناشی از وجود این پسر و مقایسه اشتباهی که می‌کنم.

مثلاً یکبار محمدحسن گفت که کارنامه سوم دبیرستانت رو میفرستی ببینم چطوره؟

منم کارنامه‌م رو داشتم و فرستادم براش. مقایسه بین نمرات که انجام داد گفت عه چقدر نمرات بهتر از من بوده.

همون موقع من مجبور بودم به خاطر اضطراب و پی‌تی‌اس‌دی و اینا دارو بخورم و تابستون روزی بالای ۱۱ ساعت میخوابیدم و درس هم میخوندم. اما نمیرسیدم. به کی نمیرسیدم؟ به این محمدحسن.

نمیتونستم به خودم بقوبولونم شرایط من متفاوت شده و با این شرایط یکم باید با خودم مهربان‌تر باشم و با کسی خودم رو مقایسه نکنم.

متاسفانه این کار رو نه یک‌بار بلکه هزاربار در شرایط متفاوت انجام دادم.

استاد نادیده گرفتن خودم شده بودم. همین نادیده گرفتن بهم فشار اورد و در نهایت اضطراب شدید شد نتیجه‌ش.

من آدم رقابت نبودم. توی هیچ دوره‌ای از زندگیم رقابت نکردم. توی دبیرستان برای خودم درس میخوندم و نمیپرسیدم نمره‌ بقیه چند شده. دانشگاه رفتم اونجا هم از کسی خبر نداشتم. اصلا در بند نمره و معدل نبودم.

یادمه دوران دانشگاه جشن روز دانشجو گرفتن و گفته بودن دانشجوهای برتر رو هم قراره تقدیر کنن. من اونقدر پرت بودم که نمیدونستم معدل اول ورودی خودمم. گفتم خسته‌م و نرفتم : ))) بماند که مامانم اینا پاره‌م کردن.

خلاصه آدم انگار یه وقت‌هایی خودشو یادش میره.

من همیشه بهترین نتیجه رو وقتی گرفتم که با کسی مقایسه نکردم خودمو. با کسی رقابت نکردم. برام مهم نبوده بقیه چکار کردن یا چه خبره دور و برم.

امسال اشتباه کردم. هر چند من هم از محمدحسن نمیپرسیدم چکار میکنی و چی میخونی و اینا. اما شرایط روحیم فرق کرده و با کوچک‌ترین اشاره‌ای که میفهمیدم عقب‌ترم بهم میریختم.

در نهایت امشب بعد از مدت‌ها محمدحسن پیام داد.

گفتم من دیگه برای کنکور نمیخونم. اضطراب شدید گرفتم و لفت د گروپ.

کاشکی از اول این کار رو انجام میدادم.

الان راحتم.

با این که واقعا و تا حدودی لفت د گروپ اما هنوزم میخونم. آهسته‌تر و راحت‌تر. بدون هیچ مقایسه‌ای.

من زودتر با خودم مهربون نبودم و این ناراحت کننده‌ست.

اما همین الان هم دارم نفس راحت می‌کشم. حتی دارم وزنه رو از خودم کم میکنم و به همه میگم که دیگه نمیخونم.

البته واقعا هم نمیرسم بخونم. نمیدونم کدوم قرصم باعث میشه من بیهوش بشم. باید پیداش کنم و بتونم تنظیمش کنم.

_ مشاورم رو دوست دارم. درست راهنمایی میکنه‌. هر بار با هم بررسی میکنیم کجای کار رو دارم اشتباه نگاه میکنم و حلش میکنم. من دقیقا دنبال همچین چیزی بودم. کسی که ریشه‌ای با هم حل کنیم مشکلات رو و در مواقع مشابه بتونم باز هم مشکل رو حل کنم.

_ کاشکی دوران کنکورم جور دیگه رقم میخورد. این که امسال این همه خوندم ولی کلی زمان از دست دادم ناراحتم میکنه. من واقعا از همه‌ چیم زدم. واقعا هیچ کاری نکردم جز درس خوندن.

ناراحت نیستم از درس خوندن. اصلا هر بار یادم میاد درس خوندم حس خوبی میگیرم. همین یادگرفتن و داشتن توانایی یادگیری نجاتم داد. اما میدونید چی میگم؟ دلم میخواست در انتهای این مسیر که کلی مانع هم داشتم به خوبی همه چی تموم شه.

حالا قصد ندارم خودمو گول بزنم. من میخونم. راهم رو ادامه میدم. چون میدونم یک روزی باید این،راه به سرانجام برسه. هر وقت که بشه. چیزی که شروع کردم رو نصفه نمیذارم.

- بیاید دعا کنیم چیزی نشه دیگه و من یکراست درس بخونم.

پ.ن: یکهو یادم اومد.

محمدحسن امشب گفت که شوهر کن، موقعیتت خوبه.

گفتم چشم عباس آقا‌. خوب شد گفتی.

گفت که جدی گفتم.

منم گفتم جدی بودم.

بعد گفت که شرایطت برای ازدواج چیه؟ چه انتظاراتی داری؟

منم جواب درستی ندادم. گفتم مگه میخوای لیست سفارش برام درست کنی. وقتمو نگیر برم بخوابم.

بعد گفت که اره ولی زودتر ازدواج کن اگر موقعیت خوبی بود.

انگار که من تا الان منتظر این بودم : )))) احمق. یه حس این که اره حالا که درس نمیخونی از گزینه‌هام خط خوردی بهم داد.

شاید هم این نباشه‌. ولی من این حس رو گرفتم. و این جور بودم که وا؟ تو خر کی هستی؟ وا؟ عباس آقا !

همین.

: )

برای من نوشت از زبان منزوی

یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳، 21:26

منزوی: آخ

شكوفه‌های هلو رُسته روی پيرهنت
دوباره صورتی ِصورتی ‌ست باغ تنت

دوباره خواب مرا می‌‌برد كه تا برسم
به روز صورتی‌‌ات رنگ مهربان شدنت

چه روزی آه چه روزی كه هر نسيم وزيـد
گلی سپـرد به من پيش رنگ پيرهنت

چه روزی آه چه روزی كه هر پرنده رسيد
نوكی به پنجره زد پيشباز در زدنت

تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت

درخت، شكل تو بود و تو مثل آينه‌اش
شكوفه‌های هلو رُسته روی پيرهنت

و از بهشت‌ ترين شاخه روی گونه‌ ی چپ
شكوفه‌ای زده بودی به موی پُرشكنت

پرنده‌اي كه پريد از دهان بوسه‌ي من
نشست زمزمه‌گر روی بوسه‌‌ی دهنت

شكوفه كردی و بی اختيار گفتم آه
چقدر صورتیِ ِ صورتی‌ ‌ست باغ تنت

: )

در نهایت امروز

جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳، 19:25

من هی از دیشبم گفتم حال روحیم بهم ریخته ولی. خب ولی.

اینجور بود که من قرار بود با مشاور درسی‌م صحبت کنم. زیر پتو بودم که پیام داد هستی؟ صحبت کنیم؟

منم گفتم هستم.

تماس گرفت. حدود نیم ساعت صحبت کردیم. خیلی ساده پرسید که امتحاناتت رو میخوای چکار کنی؟

این سوال رو پرسید یا نه؟ من زدم زیر گریه. فقط گفتم لطفاً چند دقیقه بهم زمان بدین. اونم پشت خط موند. گوشی رو گذاشتم اونور و شروع کردم گریه کردن. گریه‌هاااا گریه.

بعد اون گفت چی شد؟ هستی؟

نمی‌شنید گریه میکنم. چون بی‌صدا گریه می‌کنم. بعد یه نفس گرفتم وسط گریه گفتم یکم بهم فرصت بده بهم ریختم.

پرای خانم مشاور ریخت-_- میگفت خوبی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

من گفتم من خوبم. هیچ اتفاقی نیفتاده. همه خوبن. فقط من گفتم حالم خوب نیست.

فکر کن بدبخت صبر کرد من گریه‌هام تمام شه و بعد گفتم خب من خوبم. میتونیم ادامه بدیم.

گفت مطمئنی؟ هیچی نشده؟

سه ساعت قسم خوردم که همه در سلامتن و خوبن. فقط من از این قرص‌ها حالم خوب نبود و میدونم تاثیر ایناست.

خیلی موقعیت بدی بود. انتظار نداشتم این جور بشم.

میدونستم حالم بده ولی نه این که پشت تلفن پیش مشاور تحصیلی گریه کنم.

خدایا قرار بود از حالت تهوع و اضطراب رها بشم نه این که به تفی بند شم و گریه کنم.

وای وای

اصلا فکر کردن بهش هم منو متعجب میکنه.

: )

من، تنها و شکست خورده

جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳، 14:50

هنوز خسته‌ام. خسته و غمگین

با ح هنوز سرسنگینم اما صدایش زدم و او نوشت: جان.

گفتم خوب نیستم. گفت تماس بگیرم؟

گفتم من هنوز از دستت ناراحت هستم ولی الان ناراحتم نه از تو از چیز دیگر. نمیتونم تصمیم بگیرم‌ چکار کنم.

بعد از اظهار شادی گفت که بیا زنگ بزن حرف میزنیم و بعد به ناراحتی‌ات از من ادامه بده. اشکال نداره .

این جور شد که تماس گرفتم. گفتم اگر گریه کردم به روی خودش و من نیاره. گریه نکردم البته. روم نبود = )

از در و دیوار صحبت کرد و سعی کرد حال و هوام رو عوض کنه. من هم سعی کردم بگم. فکر نمیکنم موفق بودم. اما حالم کمی بهتر شد. کمی بهتر.

اون وسط مسطا چند بار خواستم بحث قهر رو بکشم جلو و اون بحث رو بست. میگفت نگووو. اونو بذار توی چت

اخر سری گفتم اگر که باعث میشه از اون کارت بیشتر خجالت بکشی بذار بگم.

گفت که چیز، اره.

گفتم من چند بار بهت گفتم این کار رو نکن‌. چرا تکرارش کردی؟

با خجالت گفت عمدی نبود.

گفتم عمدی برای یک بار یا دوباره‌. من چندین بار گفتم بهت. من هنوز هم ناراحتم از دستت.

گفت واقعا حق داری.

گفتم آشتی هم نمی‌کنم به این سرعت. البته قهر هم نبودم. سرسنگینم فقط

گفت اره قهر نبودی ولی حق داری. به نظرم باهام آشتی نکن بذار ادب بشم

-_- من میخواستم آشتی کنم. خداییش این چی بود گفت. من الان نباید آشتی کنم. تازه این جور شدم که نکنه از سرسنگین بودنم راضی‌تره = ))))))

مامانم سر یه جریان دیگه گفت واقعا پسرا نمیدونن از دست شما چکار کنن. اون کارو کنن میگی هولن اون کار رو نکنن فکر میکنید بی‌اهمیتن. خب چکار کنن؟

راست میگفت. اما بخدا یکسری چیزا مشخصه. بعد از اون طرف آدم هی به نشانه‌ها باید توجه کنه ردفلگ نباشن. بخدا زندگی و ارتباطات سخته.

_ این قرص ها سرویسم کردن

سرویسسسسسسسسس

نمیدونم بخدا چکار کنم.

مثل جنازه افتادم یه گوشه خونه. اه

__

کاشکی میتونستم با یکی حرف بزنم و اون چیزایی که توی دلمه بگم. بگم که چقدر نگران آینده‌م هستم و چقدر احساس شکست خوردگی می‌کنم. دلم یه صحبت بدون قضاوت میخواد یا حتی راهکار. شنیدن واقعی، بودن در موقعیت من. همدلی؟

یه همچین چیزی.

هوف.

: )

عصر غمگین زمستانی

جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳، 11:31

غمگینم و فکر می‌کنم تاثیر داروهای جدید باشه.

به معنای واقعی غرق شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم و هنوز بدنم به این قرص ها عادت نکرده. بالای ۱۲ ساعت میخوام توی روز و وقتی بیدار میشم هم حالم خوب نیست.

الان زیر پتو دراز کشیدم و دلم میخواد زار زار گریه کنم. دلیل چیه؟ هیچ.

واقعا حس بدی دارم. دارم تلاش می‌کنم نزنم زیر این قرصا و بگم گور پدر غذا خوردن، تهوع هیچیشم نبود.

حال روحی‌م سریع سریع عوض میشه. دیروز صبح با دوستم کلی خندیدم و مسخره بازی در اوردم و عصر میخواستم از شدت غم پرپر بشم.

حالا خودمونیم واقعا هیچ مسئله‌ای نیست. همه چیز خوبه تا حدودی و هر مسئله‌ای هست درست میشه. میدونم حال واقعی‌م این نیست.

یه وقتی آدم ناراحته و دلیل داره. میدونه که برا فلان مسئله غم داره، من الان بی‌دلیل دراز کشیدم. زیر پتو ام و غم منو فراگرفته. درس هم نمیخونم. همه چیز رو بسته‌م و میخوابم.

دیشب افتضاح خوابیدم.

توی خواب، میخوابیدم و بیدار که میشدم که توی خواب با اطرافیانم حرف میزدم و اما این حرف زدن رو نه فقط توی خواب بلکه در واقعیت هم میزدم.

سخته توضیح دادنش : ))) نهایتش اینه کل دیشب توی خواب داشتم حرف میزدم و صبح خواهرم گفت چقدر بد میخوابیَ! چته!

گفتم خودمم متوجه شدم. زمانی که توی رویا از خواب بیدار میشدم و حرف میزدم، در واقعیت داشتم حرف میزدم اما نمیتونستم بیدار شم که حرف نزنم. الله اکبر

نمیدونم چطور این حال بد رو کم کنم.

چطور یکم متعادل‌تر باشم.

با ح هم قهرم تا حدودی و نمی‌تونم حسم رو باهاش به اشتراک بذارم و کمش کنم.

اخ اخ.

دوباره خوابم میاد.

: )

سردرگم ولی زنده!

پنجشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۳، 8:32

جدی جدی دیگه حالت تهوع ندارم با این قرص‌های جدید و به طرز عجیبی هم غذا می‌خورم.

امروز توی مدرسه جشنواره بود و من همه‌ش دهنم می‌جنبید. همه همکارا با تعجب نگاه میکردن که چه خبره؟! گفتم باااابااا یه قرص رو عوض کردم. خوب شدم. اون خانم قبلی که‌هیچی نمیخورد دیگه نیستم.

امروز که گشنه‌م بود تازه یادم اومد که مدت‌ها بود گشنه نبودم. خیلی عجیبه. حس گنشگی نداشتم. میل به غذا نداشتم و خب لاغری. الان خوبم و خوبم و خوبم، شکر.

____

زندگی‌م قشنگ رو هواست. نمیدونم دارم چکار میکنم. در نمی‌دونم‌ترین حالت ممکن قرار دارم. احساس درجا زدن دارم.

____

از مدرسه یکم بگم.

یه شاگردی دارم درس نمی‌خونه. کم‌هوش نیست ولی اصلا نمی‌خونه و من هر چی جایزه گذاشتم و تشویق و فلان اصلا فایده نداشت. راستش خسته شدم. البته سر کلاس جدا باهاش کار میکردم که بلد باشه ولی دیگه برای خونه پیگیری نمی‌کردم چون هر روز نمی‌نوشت و نمیخوند و من حرص میخوردم.

مامانش اون روز اومد مدرسه. شروع کردم باهاش صحبت کردن که دخترت هوشش خوبه و میتونه زرنگ باشه اما نمیخونه و این جور درجا میزنه. خوب نیست همه برن کلاس بعدی این بمونه دوم. همین طور باهاش صحبت میکردم

یکهو گفت من یه دختر معلول دارم توی خونه. همه‌ش درگیر اونم.

جا خوردم. کسی نمیدونست و به منم نگفته بودن تا حالا. این مدرسه روستایی و همه از هم خبر دارن و حتی معلما میدونن کی به کیه.

شروع کردم صحبت کردن که میدونم بچه معلول خیلی زحمت داره و وقتت کلا برای اونه. خدا خیرت بده و زحمت کشی و فلان.

خانمه گریه کرد. نامحسوس دست میبرد سمت چشماش و اشکش رو پاک میکرد.

منم احساسی فقط خدا خدا میکردم واضح تر مشخص نشه داره گریه میکنه. از ته قلبم دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنیم با هم :،( خیلی خانم گوگولی، تپلی و مهربونی بود.

من هم چیزی نگفتم واقعاً‌. فقط ازش تشکر کردم برای زحمت‌هایی که میکشه توی خونه. برای نگهداری از اون بچه.

من بارها با خواهر و پدر این دختر صحبت کرده‌بودم و نگفته بودن توی خونه مشکل دارن. بارها پرسیده بودم که چیزی هست؟ گفتن فقط مادر گاهی مریض میشه.

خیلی معلم بودن سخته. کلی آدم میشینن سرکلاست که معلوم نیست توی خونه چه وضعیتی دارن و با چه حالی اومدن.

تو باید بتونی جوری رفتار کنی که ندانسته‌ها رو هم بدونی و درک کنی.

یکهو یادم اومد این دختر توی کلاس اول سیلی هم خورد. چون مشق نمی‌نوشت.

مادرش امسال به من هم گفت بزنش. گفتم آیا پارسال کتک خورد، درس خون شد؟

تو خونه راهت رو عوض کن خانم. براش جایزه بذار. تشویقش کن درس بخونه. آینده رو تصور کنه.

دیروز همین شاگردم گفت خانم من دوست دارم بزرگ شم مهندس شم . دارم درس میخونم. اخی.

کاش تا آخر ادامه بده.

____

گیج منگم تا حدودی.

حس می‌کنم شراب خوردم و همه‌ش تلو تلو میخورم.

کاشکی نیفتم. راه برم.

_____

نمیدونم چی دلم میخواد بگم. هنوز هم دلم نوشتن میخواد. برمیگردم باز هم.

: )

دیروز، چرایی حالت تهوع!

دوشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۳، 15:34

دیروز بالاخره رفتم دکتر.

همون اول گفت عه خانم فلانی لاغر شدی! گفتم دکترررر از کجا بگم براتتتتت. همه‌ش حالت تهوع دارم و میارم بالا: ((

یکم صحبت کردیم و اینا گفت که به‌به چه اضطرابی دارید.

گفت همه این علائم که داشتی علائم جسمیه اضطراب بالاست.

گفتم والا حالم خوب بود. حس اضطراب نداشتم.

گفت که جسمی بوده. حالا با این قرص‌ها ببین چطوری.

دیشب که قرص رو خوردم تونستم غذا بخورم و امروز هم تا الان حالت تهوع ندارم. فکر کنم راست میگفت. اضطراب بالا داشتم.

حالا من موندم و ادامه راه

اگر بخوام درس خوندن رو به همین منوال ادامه بدم باز هم اینجور میشم.

نمیدونم برنامه‌م رو دو ساله کنم یا چی!

اصلا دلم نمی‌خواست راهم بیشتر طول بکشه ولی گویا خیلی دست من نیست این انتخاب.

ناراحت میشم به این فکر کنم که این مسیر رو دوساله باید طی کنم. احساس شکست میگیرم و جا زدن. میخوام واقعی نگاه مسیرم کنم و همه جوانب رو در نظر بگیرم ولی حس بدی دارم.

مثل این که ۴۸ ساعت باشه نخوابیده‌باشی ولی باز هم تقلا کنی که بیدار بمونی‌. همونقدر بیهوده و الکی

از اول مسیر شاید باید چشم‌هامو باز میکردم و به این فکر میکردم که مطمئنا بعد از اون تصادف چیزایی تغییر کرده و یکی از اون موارد منم. اصرار داشتم که فکر کنم تغییر نکردم و زندگی همون قبلیه. فکر نمیکنم اشتباه کرده باشم. زندگی همونه با کمی تغییرات جزئی.

حالا باید بشینم با خودم رو راست باشم و ببینم چکار باید بکنم.

تصمیم سختیه. یه حس پذیرش شکست نمیده؟ میده؟

زندگی همینه. گاهی بالا و به میل و گاهی هم پایین و برخلاف میل.

__

دلم یه مسافرت میخواد بعد از همه این داستان‌ها. یه مسافرت خوب.

فکر می‌کردم شاید برم تهران اما الان پشیمونم.

دلم میخواد برم اصفهان یا یه جای قشنگ دیگه.

برنامه ریزی که میکردم دیدم من میتونم چهارشنبه صبحانه‌ای برم و پنج شنبه و جمعه اونجا باشم و شنبه برگردم.

دلم یکم نفس کشیدن میخواد‌. نفس کشیدن بدون هیاهو.

____

برام سخته تشخیص بدم خودم حساس شدم یا واقعا این رفتارها زشته.

هر جور بررسی می‌کنم این رفتارها زشته. نمی‌تونم هیچ دلیلی رو براش درنظر بگیرم.

من همیشه آدم حساس‌تری بودم به نسبت بقیه. حساس و دقیق.

باز هم فکر میکنم اینبار از حساسیتم نیست. اینبار واقعیه و من محق هستم.

___

این قیمت دلار و طلا هم واقعا عالیه. خیلی عالی. هر چیزی بگی از عالی بودنش کم میشه.

___

عزیز من همه چیز موقتی‌است حتی حس‌های خوب، حتی خوشحالی و حتی من، یا تو! زندگی همین است، ساختن بر پایه موقت‌ها.

حالا اینبار این فکر می‌کنم آجر این ساختمان موقت روی سرم آوار می‌شود و بدتر از همه این است که باید اولین آجر را خودم بردارم. فکر کن خودت عامل ریختن موقت‌ها بشویی و خودت خودت را مدتی زیر آوار بندازی. خودت که مجبوری و به اجبار.

آخ عزیز من. آخ که دنیا موقت است. ما موقتیم و همه چیز موقت است.

: )

صبح دل‌انگیز

یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳، 14:44

هفته‌هایی که شیفت صبح هستم، ح هم شیفت صبحه و از همون بیدار شدن شروع می‌کنیم حرف زدن تا رسیدن به مدرسه.

هر دو با هم دیگه توی مسیر هستیم از دور، خیلی دور: ))

امروز صبح من که بیدار شدم دیدم هوا چقدر سرد شده و یکهو روی زبونم اومد که: کجاست ای یار آغوش تو ! به ح عزیز گفتم چی افتاده روی زبونم: ))) همین کافی بود که اول صبحی دو تامون خل بشیم.

در نهایت ساعت ۱۲ که داشتم برمیگشتم گفتم که عزیز من، به نظر نمیاد برنامه من برای اومدن جور بشه، تو چطوره؟

یکهو غیب شد. برگشت و گفت داشتم دنبال بلیت میگشتم و چک میکردم چطوره.

هول شدم اینو گفت : ))) جدی هول شدم.

میگفت کجا باید بیام؟ گفتم خونه‌مون میگفت خالی که نیست. گفتم نه تنها خالی نیست بلکه همیشه بسیار شلوغه بیا ازت استقبال کنن.

در نهایت یه شهر سوم برای دیدار معین شد. اون بیچاره هم سرکار هست و میدونم براش سخت میشه اما خب خوبیش اینه اون نیاز به مرخصی نداره و تا دوشنبه مدرسه‌ست.

اما من هر جور حساب کردم رفتنم نمیشه. ببینم در نهایت میتونیم هم رو ببینیم یا نه! همراه ما باشید.

_

دیشب من یه چیز دیگه هم از ح فهمیدم. داشتیم صحبت میکردیم و من خیلی عادی داشتم لجبازی و مسخره‌بازی در می‌اوردم. از این مکالمات که اون یه چیزی میگه و تو الکی ناز میکنی.

یکهو دیدم که عقب کشید و یه جوری بود که انگار ناراحت شد.

موقعیت جالب اینه تو داری ناز میکنی و اون یکهو ناراحت میشه.

من علامت سوال بودم که چه اتفاقی افتاد؟ یعنی چی؟

با بدبختی تونستم قفل دهنش رو باز کنم و فهمیدم از یک دریچه به قضیه نگاه نمی‌کنیم. اون وقتی که من دارم کل‌کل میکنم فکر میکنه که قضیه جدیه و حتی عقب نشینی می‌کنه‌. چرا؟ چون به قول خودش ذهن دعوا دیده‌ای داره و از ریسمان سیاه و سفیدم میترسه. میگه میدونم جدی نیستی ولی تجربه‌های بدی دارم و اذیت میشم.

این ذهن دعوا دیده و لفظ‌های این چنینی رو قبلا هم گفته بود. یکبار که مدیر یکی از بچه‌ها رو زده بود و من به شدت ناراحت بودم، گفت که اینا برای من عادیه.

البته قبلا هم متوجه شده‌بودم که به یک چیزهایی اذیت کردن میگه که از نظر من شیطنته‌ اما اصلا فکر نمی‌کردم این قدر جدی باشه.

حالا اونور قضیه اینه که رابطه‌اش با پدرش خیلی خوبه. صمیمانه و قبل‌ترها چند تا اسکرین شات پیامک هم دیده بودم از صحبت کردنشون با هم دیگه که خوب بود و نشانی از خشونت نبود. پدرش اهل ادب و شعره‌ و به نظر گوگولی.

برادر هم نداره. به نظرتون این دعواهایی که میگه با کی بوده؟ ممکنه که اون ارتباطات، ظاهر رابطه با پدرش باشه و چیزی بیشتر رو تجربه کرده باشه؟

بعداً خودم میپرسم ازش‌. اما سوال بود برام.

از این که بتونم تعارضات رو حل کنم خوشم میاد. کلا حال می‌کنم بتونم اون قسمتی که باعث ناراحتی میشه رو چه از طرف من و چه از طرف اون، پیدا کنم و گره‌ش رو باز کنم. لذت میبرم.

امروز میرم دکتر، در پست بعدی داستان دکتر.

: )

فکر کنم مسئله جدیه!

پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳، 1:56

امشب هم اوردم بالا. راستش ترسیدم. واقعاً ترسیدم.

چون ضد تهوع خورده‌بودم و کنترل کننده اسید معده.

به هیچ کس نتونستم بگم بازم تهوع داشتم. دیدید یه وقتایی اونقدر میترسید یا جا میخورید که نمیتونید به کسی چیزی بگید؟ دقیقا همین طور شد.

دو سه شب بود خوب بودم. نمیدونم چرا دوباره امشب اینجور شدم.

شنبه مدرسه جشن داره و نمی‌تونم مرخصی بگیرم ولی یکشنبه رو مرخصی میگیرم و می‌افتم دنبال دکتر رفتن. سر کار رفتن هم اینجوریه که نباید کلا مریض بشی. چیزی به عنوان مریضی وجود نداره انگار.

این مدیر گرامی هم بعید میدونم یکشنبه منو ول کنه. مگر این که بگم غیبت بزن.

بازم نتونستم درس بخونم‌. کلا به نظرم درس بخونم عجیبه‌. یا مریضم و یا خوابم و یا دارم مریض میشم. چرا امسال اینجور شد آخه؟ کی چشمم زده: )))))

کاش هفته آینده تعطیل بشیم. هم من یکم نفس بکشم و هم بتونم راحت برم دکتر.

__

یکم نسبت به خودم چیز شدم. چی میگن؟ کم اعتماد؟ یا دچار کمبود اعتماد به نفس؟

تا الان هر بازدیدی داشتم، گفتن که کلاست خیلی خوبه و خوب یادشون میدی و فلان.

ولی من چند وقته فکر می‌کنم خوب نیستم. معلم خوبی نیستم. بلد نیستم سخت‌گیر باشم. خوب درس نمیدم و هزاران چیز دیگر.

میدونم این جوری نیست. یه گوشه ذهنم میدونه که این حرف‌ها الکی‌ن. اما به خودم شک کردم.

من هیچ وقت کم نذاشتم برای بچه‌ها اما کلا کلاسم راحته. دوستانه پیش میریم. از اون حالت دیکتاتوری و ترسوندن خبری نیست.

گاهی خانواده‌ها کم‌کاری خودشونو با این حرف که بچه‌مونو بترسون یا بزنش، میخوان بپوشنن. اخه بچه کلاس دوم به خانواده بستگی داره من چطور بزنمش؟

نمیدونم‌. شاید راست میگن. باید بلد باشم بترسونمشون.

من تا الان با همین روش هم جواب گرفتم. بچه‌ها خوب جواب میدن و کامل یادمیگیرن درس رو اما این قدر اینجور میگن حس بدی دارم‌. فکر می‌کنم باید با یه خط کش فلزی و اخم‌های تو هم و کفش پاشنه بلند تق تقی برم سر کلاس: (((

لعنتیا تو کار من دخالت نکنید. در نهایت ببینید بچه‌هاتون چیزی یادمیگیرن یا نه. اه

____

گیج شدم. مریضی که طولانی بشه آدم رو گیج می‌کنه.

امشب به این فکر کردم که کاش درس نمی‌خوندم الکی و حداقل به مسخره‌بازی می‌گذروندمش. هم به خودم سخت گرفتم و هم به چیزی نرسیدم.

خب آدم‌ها ولی با تلاششون معنا پیدا می‌کنن مگر نه؟ من تمام اون لحظاتی که درس خوندم و چیز جدیدی یادگرفتم رو دوست دارم.

فکر می‌کنم باز هم برگردم همین راه رو میرم و حتی ادامه‌ش میدم. میدونم وضعیتم جالب نیست اما دلم می‌خواد تا انتهای این مسیر رو برم.

___

پنج صبح نوشت:

یه وقتایی آدم حقیقت رو واضح میبینه. اون چیزی که تا الان چشمم رو، روش بسته بود.

تقریباً مطمئنم من و ح، با وجود خوب بودن دوتامون ناهماهنگیم.

انتظارات من و نحوه‌ی ارتباط برقرار کردن من با اون متفاوته. به جای مکمل هم بودن تکه ناهماهنگیم.

من‌نمی‌تونم اونو تغییر بدم. قصدش رو هم ندارم اما میدونم این جور هم نمی‌تونم بپذیرمش.

البته دلم می‌خواد یکبار قبل از قطع ارتباط ببینمش.‌ شایدم هیچ‌وقت نشه، نه؟ شایدم بشه. نمیدونم.

از ارتباط باهاش ناراحت نیستم. چیزهایی از خودم رو دیدم که هیچ وقت ندیده‌بودم. از طرفی نمی‌تونم انتظاراتم رو نادیده بگیرم‌. میتونم کم‌شون کنم ولی این که کلا نباشن، نه!

اه. یکم دارم فکر میکنم و حس می‌کنم واقعا چشمام رو روی یکسری از چیزها بسته بودم. حالا هم که چشمامو باز کردم تا هضم کنم زمان می‌خواد. اوه

____

____

همین. زندگی و دیگر هیچ.

: )

دو دقیقه میتونم بشینم؟

دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳، 19:34

بله. حال نامساعد بنده از این قرص کوفتی بوده.

من یکساله دارم این قرص رو می‌خورم و بدنم تازه تصمیم گرفته که بهش حساسیت نشون بده.

واقعا فکر نمی‌کردم بعد از یکسال بدن آدم بگه اوک کافیه و دیگه این قرص رو نمی‌خوام.

جالب‌تر اینه که یکم بیشتر گشتم و فهمیدم مشکلات پوستی این مدت هم از همین قرص بوده. احتمالا از ماه پیش حساسیت من شروع شده و اوایلش با پوستی بوده. من برای هر کدوم دکتر هم میرفتم و میگفتم اسنترا میخورم ولی میگفتن مربوط نیست. بیچاره‌ها حق داشتن خداییش. این عارضه هزارم هست.

خلاصه این مرحله اگر خدا بخواد به خوبی داره میگذره.

__

این هفته واقعا خسته‌م و دلم می‌خواد زودتر آخر هفته برسه. فکر کنم به خاطر این مدت و خستگی ناشی از حالت تهوع باشه.​​​​​​ غذا نرسیدن به بدن یا کامل نرسیدنش خیلی آدم رو ضعیف می‌کنه.

امروز شلوارمو پوشیدم و دیدم یا خدا، گشاد شده. هوف

___

دلم یه اتفاق خوب می‌خواد. یه چیزی که لبخند روی لبم بیاره.

حتی نمی‌دونم چی می‌تونه باشه.

دیروز از سر راه برای خودم یه گلدون پامچال صورتی گرفتم.

خیلی خوشکل و زنده‌ست.

دلم می‌خواست زنده بودن رو حس کنم و باور کنم زنده‌م‌.

یکم بهتر شدم اما هنوزم یه گمشده دارم و نمیدونم چیه. یه چیزی نیستش و کمه

__

امروز یه دوربین مخفی دیدم که یه آدمی توی داروخانه میگه پول ندارم و بقیه حساب میکردن و اینا.

این موقعیت‌ها تا وقتی که دوربین مخفی باشه خوبه و جالبه ولی وقتی واقعی باشه، دل آدم رو میسوزونه.

تابستون که با دوستم مسافرت رفته‌بودیم، توی رستوران یه آقایی اومد و گفت که گشنمه هر چی میشه بدین. گفتن چیزی نداریم‌. گفت که یه نون خالی‌ هم راضی‌م. داشت نون برمیداشت که مسئول رستوران اومد گفت که اجازه نداریم و نمیشه نون برداری‌. رستوران شبیه سلف بود و نون‌ها و چند تا چیز دیگه همین طور روی میز بودن.

در نهایت اجازه ندادن حتی یک نون برداره. دلم خیلی گرفت. به دوستم گفتم بیا بریم، من براش غذا میگیرم.

رفتم با مسئول صحبت کردم که غذا بدین بهش من حساب می‌کنم. مسئول قبول نکرد و گفت که تایم ناهار تموم شده و حسابدار هم نیست.

حس بدی بود. به نظرم درخواست برای غذا یک جور دیگه‌ست. یک جور دردناک.

در نهایت به اون آقا گفتم صبر کن من برم از توی اتاق براتون پول بیارم‌. از بیرون چیزی بخرید.

رفتم پول دستی اوردم و دیدم که غذا دستشه. کلی تشکر کرد گفت که شما باهاشون حرف زدین و بهم غذا دادن. پول رو هم نمیخواست بگیره و گفت که همین غذا کافیه. که دادم بهش‌.

آقای موجهی بود‌. من کاری ندارم که راست بود یا دروغ. فقط میدونم دلم نمیخواست جایی که من غذا خوردم و میدونم غذا هست کسی دست خالی بره بیرون.

بارها به اون موقعیت فکر کردم. هر بار هم به این نتیجه رسیدم من کار درستی کردم.

اخه گاهی من شک میکنم که نکنه کارم درست نبوده و یا اسکول شدم : ))) اما اخرش به این نتیجه رسیدم که هر بار اتفاق بیفته، من بازم همین کار رو می‌کنم.

یکهو یادش افتادم.

یکم خاطره‌م شبیه ریاکاری شد ، نه؟ البته خب کسی این رو نمیدونه. اینجا هم دفتر خاطراته.

راستی اون آقا گفت که چطور براتون جبران کنم؟ گفتم جبران نیازی نیست. دعا کنید فقط. گفت شما دلتون بزرگه و نیاز به دعا ندارید : ))) جدی کاش دلم بزرگ باشه.

__

کاشکی روزام رنگی‌تر بشن. رنگی و زیباتر

فکر می‌کنم زمستونی و خاکستری شدم. دلم رنگی بودن میخواد.

___

آقای م.ح اینجا به بعد رو نخون یا به روی خودت نیار.

_ دیشب یکهو به ذهنم رسید می‌خواستم مسواک برقی بخرم و از اونجایی که من کارامو هزار سال طول میکشه انجام بدم و تصمیم واقعی بگیرم هنوز نگرفتم.

گفتم به دوست عزیز سفر کرده بگم برام بیاره. حداقل مطمئن باشم .

بعد امروز یکم چیز شدم که شاید نباید میگفتم بهش‌‌. من کلا آدم معذبی هستم و خیلی راحت نیستم. حتی هنوز نمیدونم چطور همچین چیزی رو گفتم بهش.

عصر به دوستم پیام دادم و گفتم که همچین کاری کردم، هنوز جوابمو نداده بدونم اشتباه کردم یا نکردم : (((

پ.ن: جواب داد دوستم. گفت این همه مردم از فک و فامیلاشون جنس میخوان از خارج. تو که چیزی نگفتی. شل کن. تازه م.ح هم باهات رودربایستی نداره.

اخیش.

ارتباطات واقعا سخته. زندگی چرا این جور پیچیده ست؟

____

پراکنده و پراکنده.

: )

این مسیر و موانع در راه

یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳، 12:42

من دوباره و دوباره و برای بار هزارم حالت تهوع گرفتم. دیشب یکی از دوستام گفت نکنه از قرصته؟ چک کردم دیدم عه وا انگار راست میگه. گویا از عوارض قرص آسنترا میتونه باشه.

به دکترم پیام دادم تا یه فکری کنه و هفته آینده برم ببینم این چکارش کنه.

این قدر روزهامو از دست دادم که دیگه هیچ امیدی به درس ندارم. میخونم ولی میدونم نمیشه. واقعا عقبم و هر بار هم داستان دارم. اه چه حس بدیه

__

من و مدیر متاسفانه هر چند روز با هم کلامی گلاویز میشیم.

به نظرم توانایی خاصی میخواد من که همه رو به چپم میگیرم و خیلی اهمیت نمیدم به بقیه رو اینجور جری کنن.

هر چقدرم دوری میکنم و سعی میکنم دهن به دهنش نشم بازم یه کاری میکنه که من برای ارزش انسانیم مجبورم جواب بدم : ))

___

این که دوست عزیز مسافرت رفته‌ای، پیام بده لوازم آرایش چیزی نمیخوای خیلی برام عجیب بود. هیچ وقت فکر نکرده‌بودم به خرید لوازم آرایش از راه دور. نمیدونم چطور بگم. البته شاید چون من آرایش خاصی هم نمی‌کنم. علاقه دارم ولی از زیاد بودنش بدم میاد. ملایم و ملیح دوست دارم. همون خط چشم و رژ و کرم.

حالا شایدم تعارف کرده‌باشه ولی از اونجایی که من خودم آدم تعارف نیستم و چیزی که میگم واقعیه اینم واقعی گرفتم و به لوازم آرایش دارم فکر میکنم: )))

___

روزام خوب پیش نمیرن. حالت تهوع داشتن خیلی بده. البته حالت تهوعی که به فعلیت نرسه اوکیه ولی متاسفانه انجام میشه و خیلی بده.

دوستم دیروز زنگ زد و گفت حامله‌است.

به مامانم گفتم این حامله‌است و من حالت تهوع دارم.

__

دلم مسافرت میخواد. این روزها یکم برام فرسایشی شده. برنامه‌هام اونجور که دوست دارم پیش نمیرن.

دیشب کلی غر زدم به ح که چرا این جور میشه و اینا. هنوزم میتونم غر بزنم واقعا. دلم میخواست کنترل یکم بیشتر دست خودم بود. این جور احساس ناتوانی میکنم: (

__

کاش تعطیلی بخوریم. خسته‌م

: )

اشتراک نامه‌ی اینبار

شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳، 0:52

من گاهی برای ح مینویسم. اونم برای من مینویسه.

شاید گاهی به اشتراک بذارمشون. دوست دارم نوشته‌هامونو.

دیشب من اینو براش نوشتم:

به ح... عزیز، عزیز و دور

داشتم شیمی می‌خواندم و فکر کردم ریاضی می‌خوانم و بعد برایت می‌نویسم. خودمانیم آن وسط می‌خواستم از زیرش در هم بردم. چرا؟ نمی‌دانم. شاید چون امشب کم‌حرفم، یا شاید چون دور که بشویم زمان میخواهد تا دوباره نزدیک بشوم.
بگذریم. قرار بود بعد از ریاضی برایت بنویسم اما تا آمدم ریاضی بخوانم دیدم که دفترم را نیاوردم. کاش میشد ورد خواند و دفتر را احضار کرد. متاسفانه نمی‌شود و من از وسط خانه بدون دفتر ریاضی دارم برایت می‌نویسم و هنوز امیدوارم جنی، وردی چیزی از اتاق دفترم را برایم بیاورد.
نمی‌دانم چه باید بنویسم. واژه‌ها امشب سخت به دستم می‌آیند، شبیه ماهی شده‌اند و هی لیز میخورند. دلم می‌خواهد واژه‌ها را برایت کنار هم بچینم و هزاران موضوع نگفته را بگویم.
یکبار دیگر امتحان میکنم. ( قصد ندارم پا پس بکشم)
بگذار اینبار این گونه شروع کنم.
حالم خوب است. جدای همه چیز، همه‌ی ویروس‌ها و عقب افتادگی‌ها من خوبم. یک هفته‌ای بود خودم را دوست نداشتم. یا خودم را گم کرده‌بودم. دقیقا چه بود نمیدانم. حالا ولی خودم را پیدا کردم و خودم را دوست دارم. آخر مگر ما جز خودمان چه کسی را داریم؟
روزها می‌گذرند. گاهی سخت و گاهی آرام. سعی می‌کنم قایقم را سالم نگه‌دارم. پارو بزنم و بگذارم حرکت بکند. می‌دانم اگر قایم از حرکت بایستد با اولین موج تکه چوبی می‌ماند. با تکه چوب که نمی‌شود حرکت کرد!
راستش تازه یادم آمد چند روز پیش جایی نوشته‌بودم:
گاهی فکر می‌کنم روی یک تکه چوب از یک قایق شکسته دارم پارو میزنم. مردن یا زنده موندن؟
فکر کنم آن زمان قایقم شکسته‌بود. به نظرت قایقم نشکسته بود؟ شکسته بود؟
در اداما دلم خواست بگویم واژه‌ها گاهی نور هستند. می‌تابند و زندگی را روشن می‌کنند.
یا حتی شاید از نبودن بگویم یا گم‌ شدن قطعه‌ای از پازل. گاهی هزاران تکه را می‌چینی و ناگهان میبینی یک قطعه نیست. تو میمانی و تصویری که کامل نیست. نمیدانم این قطعه پازل چیست. گاهی فکر میکنم خودم نهایی‌ترین قطعه پازل هستم.
اخ ح... اخ
من دورم یا نزدیک؟ تو دوری یا نزدیک؟
همین.
روزهایت پرنور و آرام

: )

دوست خوب، نعمت.

جمعه دوازدهم بهمن ۱۴۰۳، 8:57

هفته پیش لپ‌تاپم یکهو هنگ کرد و هر کلیک کردنم اندازه یک سال طول میکشید تا عمل کنه. منم تنبل‌تر از اونم که ببرمش بیرون و درستش کنم. خودمم میتونستم باهاش ور برم اما حوصله و زمان نداشتم.

به امین پیام دادم که این لپ‌تاپ خراب شده چکارش کنممممم. اونم چند تا راهکار داد و جواب ندادن. اخرش گفت انی‌دسک رو نصب کن.

به نظرتون من نصب کردم؟ خیر. چون گفتم احتمالا یه انتی ویروسی یا تنظیم کننده فایل‌هاست و حوصله ندارم.

دیشب دیگه دیدم واقعا نمیشه با لپ‌تاپ کار کنم. زدم انی‌دسک و دیدم به‌به قراره دسترسی بدم به امین و خودش کارا رو راست و ریس کنه.

با نهایت خوشحالی انی‌دسک رو نصب کردم و کد رو فرستادم براش.

وصل شد به لپ‌تاپم و درستش کرد: ))) مرسی علم. مرسی تکنولوژی.

بیچاره کلی وقت هم گذاشت. ویندوزم هم صد سال پیش اپدیت شده بود اون رو هم اپدیت کرد: )))

۸۰ گیگ سطل زباله پر بود. میتونستم قیافه امین رو تصور کنم که پوکره و میگه چکار میکنی اخه: )()

جدی ممنونم ازش. وقت گذاشت و این گندی که من بار اورده‌بودم رو درست کرد. لپ‌تاپ رو فکر کنم ۴ سالی هست گرفتم و هیچ تنظیمی رو دیگه درست نکرده‌بودم.

مرسی امین عزیز. مرسی علم. مرسی تنبلی.

: )

روح و جسمم، وضعیت این روزها

پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳، 12:19

حالم روحی‌م خوب شد. تونستم از اون دره بیام بیرون. داشتم غرق میشدم و خیلی بد بود.

بالاخره تونستم از اون دره دربیام. سخت بود ولی تونستم. روزها و ساعات بدی بود و فکر میکردم هیچ چیزی اهمیت نداره.

بیخیال، گذشت.

من برگشتم به خودم و خودم رو خیلی دوست دارم. نبودن خودم چقدر بد بود.

دیشب با ح هم صحبت کردم و فکر کنم از دلم درآورد. هر چیزی که اذیتم میکرد رو عنوان کردم. با این که اون روزها خودمم اذیت بودم ولی به نظرم رفتار اون هم اشتباه بود. در نهایت اظهار شرمندگی کرد و گفت نگران نباشم. ببینم چی میشه : ))

جسمی چطورم؟

دیشب یکم حس کردم حالت تهوع دارم و بهش بس‌اهمیتی کردم. اما اون به من بی‌اهمیتی نکرد و سرویسم کرد.

تا خود صبح ده بار بالا اوردم و دیگه یه جایی احساس کردم معده‌م از دهنم داره درمیاد. واقعا احساس استیصال و بدبختی کردم.

سعی کردم که بخوابم در نهایت بیدار شدم و رفتم دکتر. احتمالا مسمومیت باشه.

امسال از هیچ ویروسی نگذشتم و همه رو یک دور گرفتم. این هم احتمال ویروس بودنش هست.

واقعا امسال اذیت شدم با مریض شدن. واکسن انفولانزا زدم که سرمانخوردم در عوضش هزار نوع ویروس دیگه گرفتم. پارسال هر روز سرماخورده بودم و امسال هر روز حالت تهوع-_-

حالا سرم زدم و بهترم.

کاش تا عصر خوب بشم و بلند شم درس بخونم.

___

پایین‌تر گفتم من عاشق اینم که اسم ح رو صدا بزنم.

بیخود و بی‌جهت پشت سر هم بگم ح، ح و ح.

دیشب که صداش کردم گفت

وای من واقعا دوست دارم وقتی که اسمم صدا میکنی : )))

تو دلم قند آب شد.

کاشکی زودتر برای دیدنش اقدام کنم. مدیریت از راه دور واقعا سخته. البته اونم گفت که به زودی میاد دیدنم.

اما اگر شد خودم هم برم اوکیه. هوف

__

: )

چرا سقوط؟

دوشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۳، 20:51

نمیدونم یکهو چرا سقوط کردم. مثل این بود که داشتم راه عادی‌م رو میرفتم و یکهو یک موز افتاد زیر پام و بدجور لیز خوردم.

حالا که لیز خوردم ولی نشستم و بلند نمیشم. باید دستمو به زمین بگیرم و بلند بشم. جالبه آدم یادمیگیره که منتظر نمونه کسی رد بشه و دستشو بگیره و بلندش کنه. من الان میدونم خودم باید لباسامو بتکونم و دستامو بذارم روی زمین و بلند شم.

برام عجیبه که یکهو چرا این موز رو ندیدم. انگار که چشم بسته راه می‌رفتم.

خیلی خسته‌م این روزها و دنیا رنگش رو برام از دست داده. نمیدونم باید چطور رنگ رو به روزهام برگردونم.

یکمم هم ترسیدم. فکر میکنم خودم با اونچه که فکر میکنم متفاوتم. ذهنیتم راجع به خودم خیلی بهتر بود اما چرا این جور دارم عمل می‌کنم نمی‌دونم.

__

خستگی و غمگین بودن روی همه‌ی جنبه‌های زندگی تاثیر میذاره.

دیروز توی کلاس به شدت خسته بودم و بچه‌ها هم اذیت میکردن. ۵ نفر به نوبت سر کلاس گریه کردن. سر مسائل مسخره. خانم من پیش این نمیخوام بشینم. خانم این تراشش رو گذاشت روی میزم. خانم این دست زد به قمقمه‌م.

داشتم دیوونه میشدم از دستشون. خیلی کم پیش میاد عصبانی بشم توی کلاس‌. کلا با آرامش پیش میرم. ولی اون روز دیدم زنگ سومه و دارن روی مغزم راه میرن.

اول گفتم از چینش کلاس شاید باشه. چینش کلاس رو عوض کردم که کمتر با همدیگه در ارتباط باشن. دیدم دارن ادامه میدن و هی بحث و جنگ دارم. اژدها شدم. : )))

پرای همه‌ی بچه‌ها ریخت. اخه از مهر تا الان اژدها نشده‌بودم. خداروشکر تا آخر زنگ پنجم دیگه کاری نکردن.

الان فهمیدم چرا بقیه معلما اژدهان همیشه، خیلی خوبه : )) اما من نمیتونم اژدها باشم زیاد. به مودم نمیخوره و دلم میخواد اروم و بی سروصدا کارها انجام بشه. شاید اژدها شدن رو بازم امتحان کردم. شایدم نه

این احوالات این روزهام روی رابطه هم به شدت تاثیر گذاشته. به شدت بهونه گیر شدم. واقعا هیچ کاری از دستم برنمیاد. میدونم بهونه‌گیری میکنم و الکی‌ن حرفام اما نمیتونم نگم: ))

ولی گفتم بهش که لطفا تنش‌هایی که ایجاد میکنم رو ادامه نده یه چند روزی تا من گذر کنم. یه جاهایی خودم متوجه‌م دارم تنش ایجاد میکنم و یه جاهایی هم واقعا ناخواسته تنش ایجاد میکنم.

هر صد سال یکبار اینجور میشم. اه

و باید برای این دو سه ماه باقی مونده برنامه سفت و سخت بریزم و بخونم و بخونم. تموم بشه و بره. کی حوصله داره دوباره گیر این مباحث بیفته؟

__

دور شدن یا موندن؟

دور شدن! میدونم انتخابم دور شدنه. شاید دور شدن مسخره باشه اما آرامش داره برام. این روزها دربه‌در دنبال آرامشم. نمیدونم چرا فکر می‌کنم با دور شدن می‌تونم آرامش رو پیدا کنم.

شاید باز بهونه‌گیری باشه. شاید بی‌تاثیر باشه.

دلم ولی با دور شدنه. انگار که توی دور شدن میتونم خودم رو پیدا کنم.

___

چطور به این روزها رنگ بپاشم؟ این روزهای خاکستری و سرد.

: )

پیرو پست قبلی!

شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳، 18:35

امروز بهش اشاره کردم که جون خودت، حواستو جمع کن این یک هفته مشخص در هر ماه، سالم عبور کنیم و گفت:

از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که به دست خویش نان خوردن

جدی نگیرید البته. میخواست بکشتم همون روزا که دعوا راه انداخته بودم و کوتاه نمی‌اومدم : )))

: )

پی‌ام‌اس بود!

شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳، 14:24

واقعا خجالت می‌کشم بگم‌ ولی گویا همه‌ی حالات اخیرم پی‌ام‌اس بود چرا که امروز پریود شدم. : |

بعد یکم توجه کردم دیدم ماه پیشم توی همون پی‌ام‌اس یه دعوای ریزی باز ایجاد کردم. ( بدبخت ح)

والا من از اون آدم‌هایی هستم که خیلی روی حالاتم تاثیری نداره. یعنی اونقدر عصبی نمیشم که اطرافیان متوجه بشن اما الان که دارم ریز میشم روی خودم، میبینم که ای وای. چیزهای کوچیکی که پیش میاد هم زیر سر همین ناموزون بودن هورمون‌هاست.

درسته که واکنش بیش از اندازه دادم به یک سری از موضوعات ولی به نظرم نیاز بود. همیشه خیلی هم اروم باشم خوب نیست.

اینو نگم چی بگم؟

وای من واقعا استرس درس‌ها رو گرفتم و دلم میخواد وارد خواب زمستونی بشم.

چه غلطی بکنم اخه. اخ اخ

: )

پرحرفی و انشرلی درون

جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳، 23:59

امشب سرشار از گفتن و نوشتنم. احساس می‌کنم واژه‌ها در من انباشته شدند.
دلم می‌خواست موضوعی خاص وجود داشت و تا صبح راجع به آن حرف میزدم و یا می‌نوشتم.
اما تنها چیزی که این روزها می‌دانم این است که ۱۹تا کتاب را امتحان دادن زیاد است. من هنوز هزاران مبحث نخوانده دارم. خرداد نزدیک است. اردیبهشت از آن هم‌ نزدیک‌تر است. استرس در من لانه کرده‌است و کاری از دستم برنمی‌آید.
دلم می‌خواست چیز قشنگ‌تری بنویسم، مثلا بگویم واژه‌ها گاهی نور هستند. می‌تابند و زندگی را روشن می‌کنند.
حتی شاید از نبودن بگویم یا گم‌ شدن قطعه‌ای از پازل.

نمی‌دانم این‌پازل کداممان هستیم. من هستم، تو هستی یا هیچ کداممان؟

راستش بهم ریخته‌ام. کتاب‌ها دارند میترساننم. من میترسم از درس خواندن از خودم و از خودم و خودم.

اخ

حیف باید بخوابم. دلم میخواست تا صبح بنویسم

: )

وسط این داستانا

جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳، 14:15

ببخشید ولی ۱۹ تا کتاب یکم زیاد نیست؟

من دقیقا با خودم چی فکر کردم که تصمیم گرفتم خرداد ماه ۱۹ تا رو باهم بدم؟

راستش حتی نمی‌خوام بشمارم که چند تا رو تا الان تموم کردم.

فکر کردن بهشم بهم استرس میده.

خدای من.

: )

در انتها چه شد؟

جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳، 13:27

این بار نمی‌خوام بولد بنویسم.

پریشب ح یه کاری کرد که به شدت ناراحتم کرد و در ادامه‌ی همون مسائلی بود که من این مدت ازشون ناراحت شده‌بودم.

وقتی کمی آرومتر شدم، تونستم ح رو متوجه کنم که این جور بخواد پیش بره، من همراهش نخواهم بود.

اولش گفتم که از دستش ناراحتم و اون میخواست تماس بگیره.

من قبول نکردم تماس بگیره. چون میدونستم توی تماس ممکنه وا بدم : ))) وا هم نه. انگار یه چیزایی فراموش میشه و من نمیخواستم نکته‌ای فراموش بشه.

البته من کلا دوست ندارم وقتی ناراحتم همون موقع صحبت کنم چون بسیار دلنازک میشم و ممکنه بغض کنم. دوست ندارم همچین موقعیتی رو.

اونم هی میگفت خب من چکار کنم؟ یه کاری بگو.

منم تو قیافه بودم گفتم هیچ کار و دارم میرم زیست بخونم : )))

حالا از دور چکار میتونه بکنه؟ هیچ. فقط میتونه بره رو اعصاب من.

در نهایت یه متن بلند بالا نوشت و بیشتر توجیه رفتارش بود. توجیه و به نظرم یک جاهایی نادیده گرفتن حق من توی رابطه.

البته عذرخواهی هم کرده بود برای چیزهای پیش اومده

اما من نتیجه‌ای که میخواستم رو نگرفتم.

یه ویس گرفتم ۵ دقیقهههه. خیلی مثبت شروع کردم. جواب متنش رو دادم و چیزهایی که گفته بود رو بررسی کردم.

اما بعدش در ادامه تاکید کردم هیچ انتظاری از من نمیتونه داشته‌باشه وقتی که رفتارش این جور هست. و من هم با این رفتار توی این رابطه نمیمونم.

والا مگه من احمقم که خودمو اذیت کنم؟ درسته دوستش دارم ولی یک طرف قضیه هم خودمم. خودم و سلامت روانم : ))

این بار جوابیه‌ش قابل قبول بود‌.

یه جایی هم من گفته‌بودم اگر پنج ثانیه وقت توی روزهای شلوغت نداری، حق نداری وقتی دو روز پیام نمیدم بیای گله کنی. که اره تو پیام نمیدی و فلان.

متن‌ش رو بذارم بهتره. خسته شدم هی تایپ کردم:

"

ازت ممنونم واقعا که گفتی. دلم برای صدات هم تنگ شده بود و آره... قبول دارم قضیه رو. باید اون موقع بهت پیام میدم و می‌گفتم قضیه اینطوریه‌. توی اون لحظات فکر نمی‌کردم طول بکشه کارم و توی ذهنم این بود که میام و سریع‌تر جواب میدم....
بازم عذر خواهم بابتش! و لطفا اینطوری نگاه قضیه نکن که پنج ثانیه وقت نداشت که جواب بده‌. چون اصلا موضوع اینجوری نیست.... صرفا غفلتی کردم در پیام دادن. وگرنه حتی اگه سرم شلوغ باشه برای تو اونقدرها فرصت دارم و می تونم از بقیه‌ی کارها بزنم...
بازم من مشتاق گفت‌وگوی تلفنی هستم! هر وقت فرصتش رو داشتی بهم بگو "

بعد از اینم یه دور دیگه قول گرفتم رفتارهای زشتشو تکرار نکنه.

فکر کنم کافیه، نه؟

البته گفتم هنوز از دلم درنیومده= ))))

در نهایت آشتی کردیم‌. مهربانانه برگشتیم به سابق.

راجع به این که گفته میخواد تماس بگیره و هر وقت فرصتش رو داشتم بهش بگم. هیچ ایده‌ای ندارم

نمیدونم کی بهش بگم که زنگ بزنه. فرصتش رو میتونم جور کنم. اما نمیخوام جوری باشه که زود هم برگردم به سابق وقتی هنوز مطمئن نشدم اون حرکت زشت رو دیگه انجام نمیده.

کی بگم تماس بگیره؟

: )

این پی‌ام‌اس نیست!

پنجشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۳، 20:22

داشتم با خودم فکر می‌کردم گفتم نکنه پی‌ام‌اس شدم که اینجور میخوام همه رو بکشم؟

والا طبق تقویم نه. البته اگر پی‌ام‌اس رو ده روزه حساب کنیم شاید.

به هر حال من ناراحتم. آقای ح ناراحتم کرده و فعلا هم از دلم نیورده. فکر کنم الان اون قهر کرده: ))))

منم حقیقتش زیست عقبم، گفتم با اجازه زیست باید بخونم و رها کردم همه چی رو. ولم کنید واقعاً.

زیست این مبحث همیشه برام غول بود و میگفتم یا خدا به این برسم چکار کنم؟ چه کاری بود دوباره برگشتم تا این رو بخونم؟

امشب که خوندمش دیدم عه چه خوب میره جلو. اصلاً اون غولی که فکر میکردم نبود.

یه چیز بی‌ربط

یه آقایی توی توییتر دارم. همسر و فرزند داره و با یکی دیگه هم انگار در ارتباطه. همه‌ش اسم یکی دیگه رو با عنوان رفیق میاره. بعد نه رفیق که رفیق. اینجور بود که اون سری سوتین‌ش رو بهم نشون داد و فلان. همین آقا یه جوری هم مذهبیه‌. از این موارد زیادن ولی من هر بار میبینم تعجب میکنم و میگم یا خدا؟ یعنی چی؟ چرا؟

خدا میدونه والا.

___

به امید خدا شنبه هم تعطیل باشه عالیه. پروو شدیم دیگه: ))) تعطیلی مزه داده.

___

با قهر اینبار همراه ما باشید.

: )

پی‌ام‌اس

پنجشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۳، 2:37

هنوز هم بی‌اعصابم. بی‌اعصاب ،خسته و غمگین!

امروز نه روز بدی بود نه روز خوبی اما یکسری اتفاق ریز ریز که شاید در حالت عادی هیچ اهمیتی برام نداشته‌باشه، ناراحتم کرد.

توی سرویس مدیر و یکی از معلما بحث میکردن. یک بحث جرت و پرت که هر دو طرف هم بابتش داشتن ناراحت میشدن و گفتن تو چرا شرکت نمیکنی تو بحث؟ مدیر پرید گفت چون این ترسوعه.

اینو گفت من رو اتیش قرار گرفتم= )))

گفتم نخیر چون به بحثاتون گوش نمیدم و ادمای بی‌اهمیتی هستید‌.

بیشعور. باید میگفتم بهت حتما خیلی بی‌اهمیتی؟ دلم خنک شدها. ولی نباید اینجور میگفتم. گفتم دیگه ولی‌.

من اصلا یکسری رفتارها رو نشون نمیدم ولی این مدیر مرض گرفته داره اون روی منو بالا میاره و کارا و حرفایی که انجام نمیدادم رو دارم انجام میدم. شایدم خوب باشه. یک ساید جدید

___

یه حس عجیبی دارم. حسی که تا حالا نداشتم.

گاهی فکر می‌کنم روی یک تکه چوب از یک قایق شکسته دارم پارو میزنم. مردن یا زنده موندن؟

____

خوابم میاد‌. باید بخوابم

کاشکی یه خواب آروم داشته‌باشم.

___

__

: )

امروز

چهارشنبه سوم بهمن ۱۴۰۳، 12:24

امروز خواستم برای ناهار کشک بادمجون بخورم و کشک زیاد ریختم و ترش شد. خوشم نیومد و نخوردمش

گفتم خب نودل دارم. بذار نودل میخورم. نودل رو درست کردم و به قدر تند بود که حد نداشت : )))

آخرش نون پنیر درست کردم و با خودم بردم. از عرش به فرش رسیدم.

واقعا خداروشکر که امروز چهارشنبه‌ست. جدی الحمدلله

یک روز اضافه‌تر باعث میشد من رد بدم. واقعا خسته‌م این هفته و یکم فشار روانی روم زیاده.

_

دیشب این همه رجز خوندم که اره تلگرام رو پاک کردم الکی و فلان. ح پیام داده‌بود توی همون تلگرام و پرسیده بود که از کی نیستی و فلان. و خب منم بازش نکردم و گوشی رو گذاشتم رو زمین. اما به خاطر بدشانسی گویا پیام باز شده بود: )))

مجبور شدم جواب بدم، دست از پا درازتر.

خلاصه داستان کنسل شد تا من خودمم آرام‌تر باشم و راحت‌تر دعوا کنم = )))) قشنگ منتظرم پاره‌ش کنم.

__

چقدر زندگی عجیبه.

من چرا باید کنار این آدم بدزبان نشسته باشم؟ جدی چرا یه آدم این قدر باید بی‌شخصیت باشه؟ مدیرمون رو میگم.

خدایا جدی جدی نجاتم بده.

__

: )

امروز، من، تجربه

سه شنبه دوم بهمن ۱۴۰۳، 22:32

امروز قرار بود بازرس بیاد. بعد من از دیشب دچار فروپاشی روانی شدم و بی‌دلیل اعصاب نداشتم. برای کلاسمم هیچ‌کاری نکرده‌بودم و خب فکر میکنید رفتم مدرسه حوصله داشتم کاری انجام بدم؟ خیر. گفتم هر کی اومد به خوبی میذارم توی کاسه‌اش و ادبش میکنم. همین که من اینجام لطف میکنم.

خلاصه بگم براتون

بازرس اومد. این آقای بازرس پارسال هم اومده‌بود و ریده‌بود تو اعصاب من. اما آیا امروز من اعصابی داشتم که بخواد برینه توش؟ خیر.

همون اول هر چیزی گفت با دو تا منبع علمی حرفاشو رد کردم. هر چیزی که میخواست بگه با مستند بهش نشون دادم که انجام دادم و دهنشو بستم. : )))

جدی دهنشو بستم.

داشت میرفت بیرون گفت عالی بودین: ))) اصلا تجربه در حد سه سال نبود.

تو دلم گفتم تا تو باشی دیگه زر نزنی.

سال پیش من بی‌زبون بودم. اینم هر چی دلش می‌خواست بار من کرد. امسال انتقام پارسال رو گرفتم. هاها

جدی جیگیرم خنک شد. دارم یادمیگیرم چطور با وجود کم‌حرفی، حقم رو بگیرم : )))

___

من که امیدوارم ح هیچ‌وقت اینجا رو نبینه.

راستش حوصله‌شو نداشتم و الکی گفتم چند روزی تلگرام نیستم. دروغ گفتم. کار زشتی کردم؟

البته من بارها از تابستون تلگرام رو حذف کردم واقعا ولی اینبار قصد ندارم حذف کنم. فقط میخوام دور باشم.

یک چیزی فهمیدم. من توی رابطه با ح راحت نیستم. به خودشم چند بار این رو گفتم. یعنی اینجور نیست که من بتونم یه ویس بگیرم و بگم وای بیا بهت بگم چه اتفاقی افتادهه

در عوض با یکی دیگه از دوستام همینم. ساعت دو هنوز بازرس دم در بود، من ویس دادم جا در جا.

دلم میخواست جای اون به ح بتونم این ویس رو بدم ولی حتی شب هم نمی‌تونم این کار رو کنم. یعنی حس می‌کنم حوصله نداره یا سرش شلوغه‌.

بین شلوغی‌های روزهاش برای من وقتی جدا نکرده. من هم نمیرم بگم که تو رو خدا وقت برا من جدا کن. این کارا دلیه و واقعا از دل نمیاد نمیخوام بگم: )))

هر چند من چندباری تاکید کردم که رابطه‌مون داره به بیراهه میزنه. چند بار بهش گفتم که حس می‌کنم یه چیزی گم شده یا یه چیزی کمه ولی قدمی برای دونستن برنداشت.

این که یک رابطه در یک سطح گیر کنه اصلا خوب نیست. به جز کلمات زیبا باید یکسری واکنش هم ببینم‌. البته یه حقیقت اینه که من هم لوس هستم. میدونم لوسم و به رفتارها حساس. اما اینبار حق با منه. زمان کمترین چیزیه که میشه انتظار داشت.

خلاصه من که مثلا تلگرام رو پاک کردم.

شب احتمالا پیامک بده. یه پیام کوتاه. اما من دلم صاف نیست باهاش و یک نفس مونده که. که چی؟ که اسمشونبر!

: )
© من نوشت