من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

فکر کنم مسئله جدیه!

پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳، 1:56

امشب هم اوردم بالا. راستش ترسیدم. واقعاً ترسیدم.

چون ضد تهوع خورده‌بودم و کنترل کننده اسید معده.

به هیچ کس نتونستم بگم بازم تهوع داشتم. دیدید یه وقتایی اونقدر میترسید یا جا میخورید که نمیتونید به کسی چیزی بگید؟ دقیقا همین طور شد.

دو سه شب بود خوب بودم. نمیدونم چرا دوباره امشب اینجور شدم.

شنبه مدرسه جشن داره و نمی‌تونم مرخصی بگیرم ولی یکشنبه رو مرخصی میگیرم و می‌افتم دنبال دکتر رفتن. سر کار رفتن هم اینجوریه که نباید کلا مریض بشی. چیزی به عنوان مریضی وجود نداره انگار.

این مدیر گرامی هم بعید میدونم یکشنبه منو ول کنه. مگر این که بگم غیبت بزن.

بازم نتونستم درس بخونم‌. کلا به نظرم درس بخونم عجیبه‌. یا مریضم و یا خوابم و یا دارم مریض میشم. چرا امسال اینجور شد آخه؟ کی چشمم زده: )))))

کاش هفته آینده تعطیل بشیم. هم من یکم نفس بکشم و هم بتونم راحت برم دکتر.

__

یکم نسبت به خودم چیز شدم. چی میگن؟ کم اعتماد؟ یا دچار کمبود اعتماد به نفس؟

تا الان هر بازدیدی داشتم، گفتن که کلاست خیلی خوبه و خوب یادشون میدی و فلان.

ولی من چند وقته فکر می‌کنم خوب نیستم. معلم خوبی نیستم. بلد نیستم سخت‌گیر باشم. خوب درس نمیدم و هزاران چیز دیگر.

میدونم این جوری نیست. یه گوشه ذهنم میدونه که این حرف‌ها الکی‌ن. اما به خودم شک کردم.

من هیچ وقت کم نذاشتم برای بچه‌ها اما کلا کلاسم راحته. دوستانه پیش میریم. از اون حالت دیکتاتوری و ترسوندن خبری نیست.

گاهی خانواده‌ها کم‌کاری خودشونو با این حرف که بچه‌مونو بترسون یا بزنش، میخوان بپوشنن. اخه بچه کلاس دوم به خانواده بستگی داره من چطور بزنمش؟

نمیدونم‌. شاید راست میگن. باید بلد باشم بترسونمشون.

من تا الان با همین روش هم جواب گرفتم. بچه‌ها خوب جواب میدن و کامل یادمیگیرن درس رو اما این قدر اینجور میگن حس بدی دارم‌. فکر می‌کنم باید با یه خط کش فلزی و اخم‌های تو هم و کفش پاشنه بلند تق تقی برم سر کلاس: (((

لعنتیا تو کار من دخالت نکنید. در نهایت ببینید بچه‌هاتون چیزی یادمیگیرن یا نه. اه

____

گیج شدم. مریضی که طولانی بشه آدم رو گیج می‌کنه.

امشب به این فکر کردم که کاش درس نمی‌خوندم الکی و حداقل به مسخره‌بازی می‌گذروندمش. هم به خودم سخت گرفتم و هم به چیزی نرسیدم.

خب آدم‌ها ولی با تلاششون معنا پیدا می‌کنن مگر نه؟ من تمام اون لحظاتی که درس خوندم و چیز جدیدی یادگرفتم رو دوست دارم.

فکر می‌کنم باز هم برگردم همین راه رو میرم و حتی ادامه‌ش میدم. میدونم وضعیتم جالب نیست اما دلم می‌خواد تا انتهای این مسیر رو برم.

___

پنج صبح نوشت:

یه وقتایی آدم حقیقت رو واضح میبینه. اون چیزی که تا الان چشمم رو، روش بسته بود.

تقریباً مطمئنم من و ح، با وجود خوب بودن دوتامون ناهماهنگیم.

انتظارات من و نحوه‌ی ارتباط برقرار کردن من با اون متفاوته. به جای مکمل هم بودن تکه ناهماهنگیم.

من‌نمی‌تونم اونو تغییر بدم. قصدش رو هم ندارم اما میدونم این جور هم نمی‌تونم بپذیرمش.

البته دلم می‌خواد یکبار قبل از قطع ارتباط ببینمش.‌ شایدم هیچ‌وقت نشه، نه؟ شایدم بشه. نمیدونم.

از ارتباط باهاش ناراحت نیستم. چیزهایی از خودم رو دیدم که هیچ وقت ندیده‌بودم. از طرفی نمی‌تونم انتظاراتم رو نادیده بگیرم‌. میتونم کم‌شون کنم ولی این که کلا نباشن، نه!

اه. یکم دارم فکر میکنم و حس می‌کنم واقعا چشمام رو روی یکسری از چیزها بسته بودم. حالا هم که چشمامو باز کردم تا هضم کنم زمان می‌خواد. اوه

____

____

همین. زندگی و دیگر هیچ.

: )
© من نوشت