جداییِ سخت
دیشب با ح کمی صحبت کردم. یه وقتی با خودم گفتم کاش دوستم نداشت و راحتتر جدا میشدیم. بعد با خودم گفتم آدم حس کنه دوست داشتنی نیست که بدتره!
نمیدونم واقعا. اما میدونم هر دوی ما به یک اندازه از دوری ناراحتیم. یک وقتی فکر کردم شاید من احساسیم و بهم سخت میگذره، دیشب دیدم نه.
ح عزیز پریشون بود و جمله بندیش هم مثل همیشه نبود. من هم مثل همیشه نبودم.
سعی داشتیم محکمتر لحظات رو توی دستمون بگیریم ولی همین محکمتر گرفتن باعث میشد از بین انگشتامون فرار کنن.
ناراحتم از این جدایی یا دوری که مجبوریم بهش تن بدیم.
تصمیم درست اینه که دور بشیم ولی انجام دادنش سخته. حالا هم کمی سعی کردیم دور باشیم اما باز هم تماماً نتونستیم تمومش کنیم.
یکی از سختترین جداییها رو توی رابطه دارم تجربه میکنم.
روابط قبلی من اونقدر مایل نبودم یا حداقل طرف مقابلم دوست داشتنش کمتر بود. اینبار این شکلی نیست.
حرف زدن با ح هم شده سرشار غم. حرف که میزنیم میدونیم معلوم نیست دوباره فرصت کنیم حرف بزنیم یا نه. همین دونستن جملاتمون رو غمگین کرده.
شبیه آخرین دیدار برای خداحافظی عاشق و معشوق شده. گرفتن دستها و به سختی رها کردنشون.
تجریه عجیبیه این رابطه با ح. عجیب و دردناک.