ننوشتن، بعد از مدتها
برای اولین بار بعد از مدتها به قدری روز بدی داشتم که حتی دلم نمیخواد تعریف کنم و از تلاش بگم.
فقط این که یک جایی آزمایش بابام رو به دکتر نشون دادم و چیزی گفت بهم که نتونستم به خواهرام بگم و مامانمم مسافرته.
من موندم و پیگیری همچین چیزی. اه
چند تا چیز دیگه هم باهاش پیش اومد که نمیگم و اصلا دوست ندارم حتی حرف بزنم راجع بهشون.
فقط برای اولین بار توی زندگیم زمانی که داشتم با دخترخالهم صحبت میکردم یکهو گریهم گرفت و اون متوجه نشد. هی میگفت الو الو؟
و منم بیصدا گریه میکنم. فکر کرد خطا خرابه قطع کرد و دوباره زنگ زد.
بعد چند ثانیه آروم گفتم: وایسا یکم.
اونم نه گذاشت نه برداشت، گفت: داری گریه میکنی؟ خاک تو سرت : )))) من سه ساعته فکر کردم گوشی خرابه. خاک تو سرتتتتت
لحنش بامزه بود و من خندیدم یادم رفت گریه کنم.
گریه کردن هم فایده نداشت.
قشنگ امروز از دماغم در اومد.
فردا هر جور شده میرم استخر. دلم آب میخواد و شنا