صلحدهندهی بیزار
از این که توی خونه نقش صلحدهنده یا آرامکننده اوضاع رو دارم بیزارم.
امروز مامانم یک کاری کرد که واقعا عاقلانه نبود. هر جور نگاه میکردی عاقلانه نبود و منم مطمئن بودم عاقلانه نیست اما انجامش داده بود و خواهر بزرگتریم به شدت داشت مامانم رو سرزنش میکرد.
یک لحظه برگشتم به تمام خاطرات و کار خرابیهام کردم و دیدم وا؟ مامانم هزاران جا پشت من در اومده و من شاید گندهای بزرگتر هم زده باشم اما توی این موقعیت چرا سرزنش اصلاً؟
خواهرمو از برق کشیدم و گفتم من این گندی که مامان زده رو تقبل میکنم.
مامانم هم خیلی ناراحت بود بابت اتفاقی که افتاده. از طرفی مامان رو هم دلداری دادم که چیزی نشده و حالا یکبار بوده و پیش میاد و فلان.
بحث ماست مالی نبود، بحث این بود که مامانم واقعا هزاران جای دیگه چشم پوشی کرده و حالا به هر دلیلی این بار تصمیم اشتباه گرفته و من دوست ندارم حالا که داره میره سفر دم سفری زهرمارش بشه چیزی.
سعی کردم وضعیت رو نرمال کنم.
نمیدونم چقدر موفق بودم. تمام سعیم رو کردم که نذارم فردا با حس بد بره.
احتمالا این تقبل کردن هم برام یک هزینه مالی در پی خواهد داشت ولی وقتی میبینم دلش شادتر خواهد بود، ترجیح میدم که هزینه رو متقبل بشم.
آه
اما از این صلحدهنده بودم یکم بیزار و خستهم. دلم میخواد مدتی از همه چیز کنار بکشم.
احتمال زیاد ساعتهای موندنم توی کتابخونه رو بیشتر بکنم.
نمیتونم همزمان درس بخونم و اتفاقات رو کنترل کنم. فشاری که بهم میاد زیاده و سختمه اینجور.
تصمیمی که گرفتم اصلا برای خودم آسون نیست.
امشب هم کمی غمگینم.
غمگین و دل خاکستری.