نوشتن، کلمات، خواندن.
دلم میخواد حرف بزنم.
خیلی چیز خاصی مد نظرم نیست.
دختری که مشاورم هست رو دوست دارم. خیلی احساس آرامش بیشتری دارم و حسمم بهتره.
فکر میکنم بهتر باشه برم کتابخونه. ساعت مطالعه بهتری میتونم داشته باشم و از این نظر کاملا مطمئنم.
__
اداره به مدیر هنوز اعلام نکرده من نمیرم و منم به دوستم گفتم من به هیچ عنوان جواب تلفن اداره رو نمیدم.
خودشون گفتن دیگه من نیام.
تا یک مهر بنده در دسترس نیستم. میخوام گوشیمو بندازم توی سطل = ))))
_
دیگه
گاهی هنوز دلتنگ میشم. دلتنگی. حس عجیبیه و الان نمیدونم دقیقا دلتنگ چی میشم.
تقریبا میشه گفت هیچ دلخوری ازش ندارم فقط گاهی احساس میکنم هیچ جا وجود نداشتم و این من رو ناراحت میکنه.
با این که میدونم حس نادرستیه ولی چیزیه که حسش کردم و دوست هم ندارم توضیحش بدم. از این که حس کردم وجود ندارم فقط ناراحتم وگرنه واقعا هیچ ناراحتی ندارم.
دلتنگ میشم. حتی دیگه نمیدونم دوست داشتن چطوره و دوست داشتن وجود داره یا نه!
چقدر عجیبه.
__
راستش هنوز هم دلتنگم
با ای که بالا نوشتم و جملات رو کنار هم گذاشتم ولی احساس میکنم چیزی رو گم کردم. یک چیزی کمه.
آه
___
باید چاپگر بخرم.
برگه زیاد چاپ میکنم و بهترین کار اینه که چاپگر تهیه کنم. عصر قیمت کردم و یکی به نظرم به کارم میاد.
هزینهش هم خوب بود ولی خب رسماً دیگه باید چیزی نخرم.
من دلم لباس میخواد. من واقعا عاشق لباس خریدنم. پیراهن و لباسهای ژیگو پیگولی
باید امسال از این بگذرم گویا
___
از وقتی این دیواره برلین فروریخت من دوباره به خودم برگشتم. به شدت روی مودم و انرژیم اثر گذاشته بود.
واضح بود یه چیزیم شده. دیگه اواخر تا فروریزش به شدت اذیت شده بودم و حاضر بودم هر کاری کنم که درست بشه.
خداروشکر با امپول پروژسترون درست شد همه چیز!
__
خواهرم دکور بوتیک رو عوض کرد. دنبال مدل میگرده.
من میتونم مدل بشم ولی چون دارم درس میخونم زمان ندارم و وقتی میرم سر بزنم به خواهرم، مشتریا و دوستای خواهرم میگن پس چرا خواهرت رو مدل نمیکنی؟
به خواهرم میگم بگو خواهرم ایکیوش پایینه. نمیتونه لباس بپوشه= )))
البته من خیلی دوست دارم مدل شدن رو و یادمه از کوچکی کت واک رو نگاه میکردم و یک راهرو داریم. اعضا خانواده رو مینشوندم، لباس میپوشیدم و دست رو کمر میذاشتم ،راه میرفتم و نگاهم میکردن.
یکم بیشتر فکر میکنم توی مدرسه هم پارسال چند بار این حرکت رو انجام دادم. لباس پوشیدم گفتن چقدر قشنگه. گفتم وایسید.
از دور براشون کت واک رفتم. = )))
قیافه مدیر: @_@
معاون: @_@
___
دیگه از چی بگم
اها من درونگرا هستم و از چیزهایی که این جا میگم هم شاید دوست صمیمیم کلا چهل درصدشو خبر داشته باشه.
خیلی آدم تعریف کردن نیستم.
چند شب پیش برای یک اتفاق خیلی ساده خودشو باخته بود. برای این بود که پولی رو جایی سرمایه گذاری کرده بود و سود نکرده بود. البته ضرر هم نکرده بود.
واقعا داشت ناله میکرد. سعی کردم درکش کنم و گوش دادم.
بعد تا شب ادامه داشت. شب بهش گفتم میدونی به نظرم همین که ضرر نکردی واقعا جای شکر داره. زندگی هزار تا اتفاق داره و خب یارو کلاهبردار نبوده و ضرر هم نکردی همین خوبه.
باز ادامه داد.
گفتم میدونی من این هفته رو چقدر جالب گذروندم؟ ناراحت نیستم بابت اتفاقات و اصلا هم الان ذرهای نمیخوام گله کنم. از این که تونستم در بیام خوشحالم ولی نگاه کن زندگی میتونه همچین روی بدی هم داشته باشه.
تلاش کن و برای تلاش کردنت شاد باش.
فکر نمیکنم در نهایت حرفام تاثیری داشت. ظرفیت آدمها گاهی پر میشه.
__
دوست دارم تا صبح حرف بزنم.
کسی بهم گوش بده و من بدونم مخاطب دارم. گوش دادن و مخاطب داشتن.
__
همین حداقل تا این جا همین