یار روزهای سخت، فراموش نشدنی.
پریشب دخترخاله و شوهرش را دیدم. شوهر دخترخاله حالش خوب نبود و مشخص بود.
دخترخاله گفت: دندانش درد میکند و دندانپزشک نوبت نداده است.
گفتم: من نوبت میگیرم. کاری که ندارد.
فردا زنگ زدم. با منشی صحبت کردم. گفتم من هیچ وقت نوبت های اورژانسی برای دندانهای نمیگرفتم و خودتان بهتر میدانید. این بار پسرخالهام ( نسبت را کوتاه کردم) دندانش درد میکند و آمدهام برگ طلاییام را خرج کنم.
منشی خندید و نوبت داد.
به دخترخالهام گفتم: عزیزم برایتان نوبت گرفتم و به قول درستتر: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
داستان از این قرار است که در روزهای پس از حادثه، همان حادثه که دیگر اسمش را نمیببرم، من اضطراب بسیار شدیدی را تجربه میکردم. نمیتوانستم سادهترین کارهایم را انجام بدهم.
از همه گریزان بودم و تنها کسی که به زور خودش را در دایره تنهاییام جا داده بودم دختر خالهام بودم.
کاملا این جور بود که محلم نمیداد حتی زمانی که بیحوصله و سرد بودم.
از شدت اضطراب کارهای ساده مثل نوبت دکتر گرفتن هم برایم سخت و نشدنی شده بود. به همین دختر خالهام پیامک میدادم، شناره دکتر را میفرستادم و میگفتم نوبت بگیرد. بدون حرف نوبت میگرفت و همراهم میشد.
کارهایم را تنها فقط با همراهی او میتوانستم انجام بدهم. حتی خیلی وقت ها با او هم میخواستم کنسل کنم ولی با خودم میجنگیدم و خجالت میکشیدم و میرفتم کارم را انجام میدادم.
حالا من حالم خوب است و از خدا پنهان نیست از شما هم نباشد لاسو شده ام. ارتباطاتتم مثل قبل و حتی بهتر شده است.
کارهای دخترخالهام را یکی پس از دیگری دارم راه میاندازم. برایش نوبت دکتر میگیرم، مدل آرایش نیاز دارد برایش تا حالا 4 نفر را جور کردهام و ... .
میخندد. میگوید واقعا قدرتتتتتتت زنننننننن قدرتت.
میخندم میگویم یادم نرفتهاست در روزهای سختم همراهم بودی، حالا من هم هرکاری از دستم بربیاید برایت میکنم.