تجارب ناب ۲۶ سالگی
یادم رفت تعریف کنم، دوشنبه که از اداره برگشتم سر راه رفتم آزمایش بارداری دادم.
فاکینگ بارداری.
چون که متخصص زنان و زایمان تنها در صورتی دارو مینویسه که مطمئن باشه بچهای در کار نیست.
منم خجستهوارانه رفتم آزمایش بارداری دادم. خندهم هم گرفته بود که خدایا آخرین باری که من یک نر دیدم اردیبهشت بود این چه تستیه؟
آزمایش بارداری رو اورژانسی سر پانزده دقیقه جوابش رو بهم دادن و منفی بود ( ناراحت یا خوشحال ؟ : ))))) )
با آزمایش بارداری برام پروژسترون تجویز کرد که هنوزم اثر نکرده.
این کمبود پروژسترون به قدری روم تاثیر گذاشته که هر لحظه ممکنه برم بگم یه کاری کنید زودتر این دیواره بریزه.
مامانم میگه چکارش داری؟
میگم بابا کل روحیات منو بهم ریخته. هم خستهم بسیار و هم جسمی درد دارم. نازک نارنجی هم شدم. دیگه تحملشو ندارم.
میگن اهمیت نده. بحث اهمیت دادن نیست. وقتی دلم تیر میکشه یکهو و خوابآلوم چطور اهمیت ندم؟ مثلا یکی دندونش درد میکنه میشه بهش گفت اهمیت نده؟
این چه استدلالیه اخه؟
من همیشه از علیفجات دمنوشها فراری بودم و با دست خودم تایپ کردم که بابام زیره و رازیانه بخره.
زیره رو تفت دادم و با ماست خوردم
رازیانه رو هم دمنوش گهگاهی میخورم.
زعفرونم کمی خوردم.
هیچ کدوم محلم نداده= ))))
بهترین جواب بیمحلیه در آخر.
___
فقط این که رفتم آزمایش بارداری دادم. آزمایش با ر د ا ر ی، بااااردارییی.
الان یه جواب منفی قشنگ ندارم.