صبح زود
دیشب خوب نخوابیدم. هزار بار بیدار شدم و در نهایت صبح دیر بلند شدم برای مدرسه.
توی همون حین بدو بدو داشتم فکر میکردم انسانها در رابطه با هر کس یک شکل دارند.
مثلاً من با امین خیلی راحتم. حتی ممکنه از ترک دیوار هم بگم. اون قسمت درونگراییم رو خیلی کمرنگ کرده.
یا با دوستم نسترن من میتونم از احساساتم بگم. از این که دقیقاً الان کجای شهر احساسات قرار دارم.
جایگاه این دو نفر هیچ وقت عوض نمیشه. نه فقط این دو نفر. هر کسی در ارتباط جایگاه خاصی رو داره و این که این جایگاه تغییر کنه یا نکنه به خیلی چیزها بستگی داره.
جالب اینه بیشتر از این که این تغییر به سمت مثبت باشه بیشتر به سمت منفی قدم برمیداره. گاهی فکر میکنم این درونگرا بودن هم موثره.
حرف زدن برای من سخته. من دوست دارم گاهی صحبت کنم ولی واکنش طرف مقابلم برام بسیار مهمه. کوچکترین بیحوصلگی رو حس کنم توی قلعه تنهایی خودم فرو میرم و درم میبندم.
از توی اون قلعه ممکنه که صدا بزنم و بپرسم چی شده چرا بیحوصلهای ولی خودم رو فراموش میکنم. فراموش نمیکنم سعی میکنم چیزی نگم از خودم.
این الگو همیشه بوده.
صحبت دیشب با یکی از دوستام که خورد توی ذوقم احتمالا منشا این متن باشه.
قبلش با ا صحبت کرده بودم و خیلی تند تند گفته بودم که چه حسی دارم و امروز قراره مدیر هم بیاد بازدید و البته که به یکی از اعضای بدنم هست ولی گفتن فرق داره. کلا مکالمهمون پنج دقیقه هم نبود ولی پذیرفتن متفاوته. پذیرای مکالمه بودن.
باید سعی کنم گاهی برونگرا باشم و همین جور حرف بزنم. مهم نباشه برام طرف مقابل : ))))) جدی اینجورم خوبه اما خب من جدی بلد نیستم. دلم میخواد همون چندتا کلمه که میگم درست شنیده بشه. شاید هم من سخت گیرم