بیشفعالی شکست عشقی!
بزرگسالی جالب این گونه است. صبح بیدار شدم اولینچیزی که یادم آمد این بود شکست عشقی خوردهام. دوربین جلو را باز کردم و دیدم چشهایم ورم کرده است.
خواهرم صدایم کرد بلند شو آمدهاند چوبها را برش بدهند. پس شکست عشقی را عقب زدم و بلند شدم.
از چند پست پیش گفتم که در حال تمیزکاریام.
کتابخانهام را چیدم. همهی کتابها تمیز کنار هم قرار گرفتند.
یکی از میزهایی که نیاز نداشتم را باز کردیم و تختههایش را در کمد لباسها قرار دادیم. کمد لباس خواهر بزرگه را کاملا قفسه بندی کردم برای وسایلهایم. به کمد لباس خودم و خواهر² هم دو تا قفسه اضافه کردیم تا چیدن راحتتر باشد.
اتاق الان، شبیه اتاق جنگزدهها است اما نمیدانید چقدر خوشحالم و چه باری از روی دوشم برداشته شد.
باید اتاق را بچینم و نفس راحت بکشم. مدتها بود این فکرها در ذهنم بود اما عملی نمیشدند.
_
حالا دراز کشیدهام. خسته شدم، آقای نجار، شوهرخالهام بود و پا به پایش کار کردم. اندازه گیری کردم و چوبها را کمک کردم برش بزند.
دراز کشیدهام و دارم فکر میکنم که هیچ وقت جایی نمانم که برنامهای برای نگه داشتنم ندارند. دوست ندارم روزی چشم باز کنم و ببینم من شبیه لیوان آبی بودم که همیشه در دسترس بوده است و هیچ کس برای نگهداشتنش برنامه نداشته است.
آدم برای ماگهایش ارزش قائل است اما لیوان آب؟ نه.
باید بپذیرم تمام این تجربه با خوبیهایش با عشق و دوست داشتنی که داشت اما اندازه من نبود، کوچک بود.
ناراحتم که اندازهم نبود، همانند لباسی که در کودکی خریدهای و دوست داری اما با بزرگتر شدنت اندازهات نیست. با تمام دوست داشتن باید بپذیری مناسبت نیست.
حقیقتش الان هم دوست ندارم بپذیرم که اندازهام نبوده. برای این قسمت نیاز دارم زمان بیشتری داشته باشم.
حواسم باشد بگذارم این روند به خوبی طی شود. دلتنگیها را تاب بیاورم و با احساساتم صادق باشم.
بله، زندگی همین است.