من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

هار نشدنِ به موقع: )))

شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴، 9:43

دیروز من و آقای ح یه تنش کوتاه داشتیم و من نیم قدم تا بلاک کردنش فاصله داشتم.

یکهو برگشت گفت که من باید برم محل زندگی‌م.

کی؟ زمانی که من دارم میرم ببینمش. از سرم دود بلند شد. خیلی بد حرف نزدم ولی خب تنش ایجاد شد. برای من هم کامل توضیح نداده‌بود که چرا باید بره و بیشتر حس پیچوندن بهم داد.

خلاصه آرامشمو حفظ کردم و سعی کردم خشم اژدها رو فرو بخورم. اول توضیح دادم چرا از حرفش عصبانی شدم و بعد دلیل عصبانیت خودمو گفتم.

اونم توضیح داد. آروم‌تر شده بودیم دو تامون.

اما باز هم نگفت درست به من که چرا باید بره. دلایلش ناکافی بودن.

شب پیام دادم که نمیخوای چیزی که ذهنتو مشغول کرده بگی؟ شاید کمک بتونم بکنم.

انگار منتظر همین پیام بود. قفل دهنش باز شد و تعریف کرد.

این بار بهش حق دادم.

امروز صبح هم خودم بهش پیام دادم و گفتم اگر میدونی باید بری، برو. نمیگم از ندیدنت ناراحت نمیشم، چرا میشم. ولی اهمیت موضوع برام قابل درکه.

هنوز مشخص نیست میمونه یا نه. قرار شد زنگ بزنه به خانواده و بعد تصمیم بگیره.

من از طرف خودم این اطمینان رو دادم که میتونه بره. خیلی سخت بود‌. من برای این سفر برنامه ریخته بودم اما اتفاقات از ما اجازه نمیگیرن و می‌افتن.

ناراحت میشم نبینمش اما اگر با قیافه وا‌ رفته هم ببینمش هیچ لذتی نمیبرم.

امیدوارم مشکلش حل بشه.

ح عزیزِ من، عزیزِ من.

حالا چی میشه؟ می‌بینمش؟

: )
© من نوشت