تند تند نویسهای قبل از رفتن
دارم به یکسری چیزها فکر میکنم. به یکسری برنامهها و حس میکنم شبیه خرسی شدم که در خواب زمستانی فرو رفته.
میدونم خیلی کارها باید انجام بدم ولی دارم فرار میکنم. فرار میکنم یا توجه نمیکنم.
به هر حال دارم یکسری برنامه توی ذهنم میریزم، برنامههای درست و حسابی. فکر میکنم حالا بهتر میتونم تصمیم بگیرم.
ذهنم آزادتره و من هم آزادترم.
هنوز نهار نخوردهام و لباسهایم را نپوشیدهام. روی تخت دراز کشیدهام پتو را روی پاهایم کشیدهام و به نوشتن فکر میکنم و به کلمات.
امروز بیشتر از هر روز دیگر به یاد کیارستمی هستم. نمیدانم چرا.
شاید نیاز دارم زندگی را از دریچه دیگر ببینم. دریچهای که او در عکسها و سینما نشان میداد را دوست دارم. پر از حس زندگی و سرسبزی است.
این روزها از زندگی فاصله گرفتهام. هستم و نیستم.
دنبال خودم میگردم و حتی نمیدانم در کدام لحظه گم شده ام.
راستی کلیپی از کیارستمی دیدم که شعری از نیما یوشیج میخواند و همین سبب شد نامههای نیما یوشیج را دانلود کنم.
نامهها را دوست دارم. نامهها برای من پر هستند از حقیقت و کلمات.
یکهو چیز دیگری یادم آمد. من برای ح و ح برای من نامه مینوشت. یکی دوباری در برگه و بقیهاش در تلگرام بود.
چند روز پیش داشتم با خودم گله میکردم که خدای من، من تنها یک اکانت هستم؟ اگر حذف شود من هم ناپدید میشوم؟ چرا هیج جا نیستم؟
و خیلی بیهوا دستم خورد و تمام پیامها پاک شدند. البته خداروشکر یک طرفه و به ح پیام دادم و گفتم بکاپ را برایم بفرستد.
همان لحظه احساس کردم این کار، این کار بدون عمد، آزادترم کرد. نامهای نیست، حرفی نیست و سخنی نیست. دور هستیم و دور.
حتی چتهای چهار_پنج سال پیش ما که فقط شامل سلام خوبی بود هم پاک شده بود. به همین سادگی من پاک شدم. نه برای او، برای خودم. دیگر چیزی نداشتم از خودم.
بکاپ را فرستاد ولی خیلی زشت است. پیامها را انگار در ورد وارد کردهای. زشت و بدون احساساند.
داشتم از چه میگفتم به این جا رسیدم؟
نمیدانم این من جدید را دوست بدارم یا ندارم. در سردرگمی غرقم.
بروم که دیرم شد.
حتما دیرم میشود. ۱۵ دقیقه زمان دارم فقط.