زیبایی
دیشب یه پیام کوتاه به ح دادم و زود خوابم برد. اکثر اوقات در این مواقع پیامم رو پاک میکنم. دیگه خوابیده بودم و پیامم رو پاک نکردم.
دیدم ساعت دوازده و نیم اینا پیام داده که
سرم شلوغ بوده و الان دیدم پیامت رو. امیدوارم بیدار باشی و صحبت کنیم و دست همدیگر رو بگیریم.
من خواب بودم دیگه.
ولی بیدار که شدم یکسری مسائل شخصی که خودم درگیر بودم و به تصمیمش اعتماد داشتم را باهاش درمیون گذاشتم. آدم مطمئن و عاقلیه توی تصمیمگیری.
اون هم خوب سوال پرسید و دیتا گرفت که کمکم بکنه بعد آخرش یه جمله گفت که شاید مسئله این قدر هم جدی نباشه.
من هم اینچند روز به شدت حساس شدم. از بعد از پیامهای اون یارو.
گفتم که من میدونم چقدر این مسئله مهمه شاید اگر توی شرایط من بودی میتونستی بهتر متوجه بشی. ولش کن. خودم حلش میکنم.
بدبخت در حالی که سعی میکرد پرهای ریختهش رو جمع کنه گفت من فقط داشتم راه حل میدادم.
منم گفتم: بله میدونم. من یکم روی این موضوع حساسم و گارد میگیریم. این جملهت که شاید موضوع جدی نباشه گاردم رو برد بالا.
گفت که حس بدی داد بهت حرفم؟ منم آدم راستگو، گفتم کمی اره.
گفت که همچین قصدی نداره و میدونه این مسئله چقدر مهمه برای من.
کوتاه و پراکنده صحبت کردیم. از پایان نامهش گفت، از نگارشش و سختی.
بهش گفتم توی پارک نشستی؟ البته دلیلی ندارم، حسی گفتم.
گفت که نه بیست دقیقه پیش پارک بودم و بلند شم. حس کردم دارم غمگین میشم.
من پارک رو برای این اشاره کردم چون خودمم توی روزهای سخت به طبیعت و سرسبزی پناه میبرم. فکر کردم شاید توی پارک باشه.
یکهو اسمشو صدا زدم
و گفت غمی که قرار بود پارک بده رو بهم دادی.
گفتم من چیزی نگفتم، فقط صدات کردم و توی ذوقم زدی.
گفت که این چه حرفیه، من توی ذوقت نزدم.
گفتم من فقط صدات کردم. چیزی نگفتم که این جور میگی
گفت که تو هر وقت خواستی بیا من رو صدا بزن ولی من غمگین شدم چون دلتنگ شدم. از منم حرف نکش : )))
دلم خنک شد. فقط خودم توی دلتنگی غرق نشم.
کاشکی همه چیز آسون و یا متعادل بود.
راستی هفته به هفته بشه یا نشه بهم دیگه پیام میدیم. خیلی سعی میکنیم نزدیک نشیم. رابطهای که احساس توش پررنگ باشه نمیشه دوستانه پیش بره.
ما هم از اول قرار گذاشتیم به رابطه دوستانه تبدیل نشه. الان هم اشتباه میکنیم نه؟ میدونم. اما واقعا دوست داشتن و دور شدن سخته. اصلا با هم توی یک جمله نمیان.
همین.