من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

از دوست داشتن تا نداشتن!

پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴، 1:15

داشتم فکر میکردم این پست را چگونه شروع کنم.

از دوست داشن بگویم، دوست داشتن آقای ح که هر چقدر انکارش کنم باز هم رگه‌هایی از آن را به راحتی را می‌توانید در میان حرف‌هایم پیدا کنید یا از دوست داشتن کادوهای تولدم بگویم! کادوهای تولدی که دوست‌های نادیده عزیزم فرستادند.

فاطمه دوست قدیمی من از فضای مجازی است، سال هاست همدیگر را میشناسیم، سال ها که می‌گویم منظورم حدود 7 سال است.

در روزهای سخت زندگی کنار هم بوده‌ایم. روزهای بعد از تصادف من مدت زیاد را روزه سکوت گرفتم، نمیتوانستم حرف بزنم و یادم نمیرود که فاطمه بارها و بارها بذون توجه به بی‌محلی من پیام میداد و اصرار میکرد حرف بزنم. می‌گفت چرا چیزی نمی‌گویم؟ چرا حرف نمی‌زنم؟

دوست روزهای سختم بود. روزهایی که کسی حواسش نبود. روزهای شاد کمی هم با هم نداشتیم.

یا حتی یادم است یکبار او تماس گرفت و زد زیر گریه. دقیق یادم نیست چرا. برای من خیلی عجیب بود که برای دوستی نادیده این قدر احساسی شده ام و ناراحت شده‌ام. فکر کنم من هم با او نشستم گریه کردم!

هر چه از فاطمه بگویم کم گفته‌ام. برایم یک گوی زیبا فرستاد. گوی شب تاب می‌گویند؟ روشن‌اش که می کنم خیلی زیبا است. دوستش دارم. واقعا عاشق همچین کادوهایی هستم.

حسن! حسن عزیز. دوست ناگهانی من.

رشته دوستی ما با ادبیات و نویسنده موردعلاقه‌ام آقای همینگوی بافته شد و با معرفت و مهربانی محکم‌تر شد.

حسن تنها دوست من است که خودم وبلاگ را به او دادم و گفتم نوشته ها را هر وقت خواستی بخوان.

حس امنیت میدهد، مهربانی و گرمای محبت. انگار هر جا که گیر کنی، درمانده شویی و حس کنی گند تر از این نمی‌شود میتوانی به او پیام بدهی و او البته دلداری‌ات نمیدهد و گاهی حتی بدتر هم میکند اوضاع را ولی حضور دارد و حضورش امنیت دارد.

کادوی حسن عزیز کتاب بود

. چیزی که امسال جای خالی‌اش را بسیار حس می‌کردم. من بدون ادبیات ناقصم. شبیه یک نقاشی بدون رنگ هستم و حسن کسی ست که هر بار به من یادآوری می‌کند یادم نرود چگونه باید زنده باشم، نه فقط نفس بکشم.

کتاب دوبلینی جمیز جویس را برایم خرید و جدی خوشحالم.

محبت را حس کردن خیلی می‌چسبد!

حالا که از خوبی ها گفتم بگذارید بگویم که قلبم دارد خونریزی می‌کند.

دوست نداشتم یکهو بگویم ولی آقای ح را بلاک و انبلاک کردم و رسما از اینستاگرامم به بیرون پرتابش کردم.

برایم خیلی سخت بود، خیلی. مخصوصا این که در سرشت من این بود که اول به خودش بگویم همدیگر را انفالو کنیم بهتر است و بعد دیدم کاملا کار احمقانه ای است.

دوباره بروم که حرف بزنیم؟ حرف بزنیم؟ به هیچ عنوان!

من دیگر بکشنم هم حاضر نیستم بروم و حرفی بزنم.

برخلاف عقیده همیشه مودبانه ام و دموکراسی گونه‌ام اینبار کاملا دیکتاتورانه از طرف هر دو تصمیم گرفتم که انفالو کنم.

فکر نمیکنم اهمیتی هم داشته باشد. ما کات کردیم دیگر.

بود و نبود مان در یک اکانت مسخره چه اهمیتی دارد وقتی قرار نیست در زندگی هم باشیم؟ واقعا مسخره است.

خلاصه حالا باز هم من هستم. باز هم تصمیم عاقلانه. باز هم تنهایی در جنگ با خودم شکست خوردم.

پایان.

: )
© من نوشت