ثانیهای قبل از غرق شدن دوباره!
دیروز فهمیدم دوباره دارم خودم را غرق میکنم. غرق کردن من این گونه است که مینشینم و از خودم ایرادهای بنی اسرائیلی میگیرم.
پارسال هم این کار را با خودم کردم و یکهو دیدم ای وای من غرق شدهام و با جنازه طرف هستم. کلی طول کشید تا این جنازه را احیا کردم.
امسال نباید بگذارم غرق شوم. چرا آدمی غرق شود؟ مگر ما چقدر زندگی میکنیم که هر سال من سرگرم احیا کردن شوم؟
حالا خوب هستم. کلاس شنا میروم و جلسه اول من بود و جلسه دوم همکلاسیهایم. مربی تصمیم داشت چند نفری را به قسمت عنیق ببرد. آنها را که برد، من هم جلو رفتم و گفتم: میشود من هم بیایم؟
این سوال را من پرسیدم!
من که پارسال حتی از شنا در قسمت عادی هم میترسیدم. حالا در جلسه اول داوطلب رفتم به قسمت عمیق و نترسیدم. خودم تعجب کردم. انگار که نه همان آدم پارسال بودهام.
وسط شنا در قسمت عمیق، یکهو حس کردم دارم حرکت را اشتباه انجام میدهم و قرار است غرق شوم. در چشمان مربیام زل زدم و گفتم: من دارم غرق میشوممم
مربی در حالی که سعی میکرد نخندد گفت: آدمی که دارد غرق میشود، این گونه با آرامش در چشمان مربیاش نگاه میکند؟ تازه تو روی آب هستی!
من به خودم نگاه کردم و دیدم راست میگوید. من که قلوپ قلوپ آب نمیخورم پس غرق نشدهام.
غرق؟ واژه پرتکرار این متن شده است.
آب را بسیار دوست دارم. هر بار کلاس شنا رفتن شبیه انجام غسل تعمید است. میرویی در آب شنا میکنی و تمیز و با احساس خوب به زندگی برمیگردی.
میخواستم از خیلی چیزها بگویم. باید کمی فکر کنم.
درس خواندنم هنوز روتیناش را پیدا نکرده است. شبها خوب نمیخوابم و ساعت چهار صبح بیدار میشوم و همانند جغد به در و دیوار خانه زل میزنم و کمی بعد دوباره به خواب میروم. همین بیدار شدن و نداشتن خواب عمیق در طول روز بسیار خسته و فرسودهام میکرد.
میدانم بیدار شدن ساعت ۴ یعنی اضطراب فراوان و من هم اکنون کوهی از اضطراب هستم. باید خودم را مدیریت کنم و مهمتر از همه خودم را دوست داشته باشم.
اگر از نبود آقای ح بپرسید، میگوییم که: نمیدانم چه بگویم. دارم سعی میکنم نبودنش را بپذیرم و تا حدودی موفق بودهام.
نمیدانم موفق فعل مناسبی است یا نه، آن هم زمانی که دلت گیر کرده است. دلم هم آزاد میشود.
دیروز خسته بودم و چشمهایم را که بستم دلم خواست سر بر شانه کسی بگذارم. اول پررنگ آقای ح در ذهنم آمد.
آخر در ویدیومسیجها و عکسهای دیدار، هر چه داریم من سرم را روی شانهلش گذاشتم. ناخودآگاه این کار را کردهبودم.
من، خب، راستش سرم را شانه انسانهای نزدیک زندگیام زیاد میگذارم. آدم تماس فیزیکی هستم و حتی گاهی دلم میخواهد کنار اعضای خانواده دراز بکشم، نزدیکشان، بودنشان را حس کنم.
بگذریم؛ دیروز که دلم خواست سر بر شانه کسی بگذارم، اول او به یادم آمد بعد که گذشت دیدم نه. آن قدر دلگیر هستم که نخواهم نزدیکاش باشم.
پس سرم را روی شانه کسی دیگر گذاشتم.
بیشتر نمیگویم اما خواهم آمد و نوشت.