من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

دیشب، دیروز و شاید روزها

چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴، 12:23

دیروز روز شلوغی بود. صبح با مهمون اومدن شروع شد و تعارف زدیم نهار موندن.

عصر دوباره مهمون اومد و تعارف زدیم باز موندن شام: )))

بعد باز هم مهمون اومد.

قیافه همه‌ اعضای خانواده دیدنی بود. همه‌مون توی یک حالت بهت و پارگی بودیم. نگاه مامانم میکردم، چشم تو چشم میشدیم خنده‌نون میگیرفت، نگاه خواهرم می‌کردم بازم خنده‌مون میگرفت.

با این که روز شلوغی بود اما خوب بود.

من یکم از عصر دلتنگ و غمگین بودم. بیدار که شدمم مهمون داشتیم و من کمک دست مامانم بودم. نمی‌خواستم تنهاش بذارم و درس بخونم‌. به غم و دلتنگی گفتم کناری بشینن تا من فرصت کنم بهشون برسم. بعد از مهمان باز‌ی‌ها رفتم بهشون سر زدم و بغلشون کردم.

آخر شب به ح پیام دادم. من واقعا درگیرش شدم و اون هم درگیر من شده. درست تصمیم نمیگیریم. یعنی هر دو به شدت درگیر همیم و نمیتونیم از هم دست بکشیم.

من دوستش دارم و اون درونگراتر از منه. فکر میکردم راحت تر میتونه از من دست بکشه. دیشب دیدم که خیر اونم درگیر منه.

رفتم کلی گله کردم.

که خدایا من این ح قسطی رو نمی‌خوام. واقعا دلم نمیخواد ح رو قسطی داشته باشم. گفتم کاشکی میتونستم بهت بگم بلاکم کنی! گفت: هرگز.

دیشب ناراحت بودم واقعاً. همه چیزم بهم ریخته بود. از این که نتونم به ح غمم رو بگم ناامید می‌شم. آدم پناه روزهاش رو برای همه شرایط می‌خواد.

دیشب هم من یک پیشنهاد نصفه و نیمه رابطه داشتم و به شدت اعصابمو بهم ریخت. کلی سر ح غر زدم. اون بیچاره هم مونده بود چی شده.

اخلاق من اینجور نیست که غر بزنم. اونقدر ادامه داد و گفت حرف بزن تا گفتم مشکل اصلی اینه که یکی به من پیشنهاد داده و من ناراحتم.

به روی خودش نیورد ولی ادامه مکالمه نشون میداد که ناراحت شده. شاید فکر می‌کردم ناراحت نمیشه؟ نمیدونم.

دوست داشتن اون رو هم حس می‌کنم. جدای واژه‌ها که بارها بهم گفته. نمیدونم چرا زندگی این جور با ما شده : ((

خلاصه تا تونستم غر زدم به جون ح‌. تا تونستما. قشنگ اونم گیج شده بود. فکر کنم اولین بار بود همچین چیزی از من میدید.

هوف. هوف.

دیروز با دخترخاله.م صحبت میکردم. سر اون تجربه جالب. میگفت خوب شد ما رو نگرفت و اونجور میخندیدیم: )))

گفتم واقعا خداروشکر که م.ح با احتیاط ما رو همراهی کرد وگرنه ما رو که نگرفته بود: ))) این قدر خندیدم به ویس‌های اون شبمون.

__

راستی آقا ا این جا رو با توجه به متنی که فرستادم براش پیدا کرد.

گفت که نمی‌خونه اینجا رو. راستش بخونه هم اوکیه.

اگر داری میخونیش مشکلی نیست. فقط هیچ وقت بهم نگو اینجا رو خوندی!

و تقریباً مطئنم یکسری دیگه از دوستامم این جا رو دارن که من نمیدونم.

خب عزیزان من مشکلی ندارم. فقط هیچ وقت بهم نگید! به نوشته‌ها هم واکنش ندیدید. من احساسات و حرف‌های لحظه‌ای‌م رو با توجه به همون لحظه ثبت میکنم. لزوما حس و فکر دقیقم نیست.

بوس بهتون♡

___

: )
© من نوشت