اشکهای پنهان در مطب
امروز، حتی با آن که به پایان نرسیده است، خسته و ناراحتم.
از ۸ صبح تا ۹:۳۰ با سلسله خبرهایی روبرو شدم که انرژیام را به یغما برد.
اول از همه صبح زود اداره پیامک داد: که همکاری ما با شما برای مرخصی مشروط به انجام عمل است.
این یعنی باید بروم دنبال نامه عمل. یک داستان طولانی دیگر
تمام تلاشم را میکنم بتوانم نامه عمل را بگیرم که البته نشدنی نیست و چشمم نیاز به عمل دارد.
همان صبح لباس پوشیدم و رفتم به سونوگرافی ببینم دلیل این مقدس بودنم چیست.
برای آن که سونوی شکمی خوب دربیاید، باید آب زیاد بنوشید. دفعه قبلی لواشک خریدم و لواشک میخوردم تشنهام میشد و هی آب میخوردم.
این بار چون صبح بود رفتم چند شکلات و نانی خریدم. سونوگرافی که تا آن لحظه خالی بود، به لطف الهای با سه چهار عدد بچهی سه ساله پر شد.
دختر کوچکی نزدیکم شد و به دهانم زل زد. مادرش پیش پذیرش داشت کارهایش را میکرد.
یک حساب و کتاب سر انگشتی کردم دیدم به تعداد بچهها شکلات میرسد. همان جا به دختر و برادر دو قلویش دوتا نانی را دادم.
به دو بچه دیگر هم شکلاتها را دادم. ( البته از مادرشان اجازه گرفتم)
بعد من ماندم و بشکه بشکه آبی که باید میخوردم.
به هر حال آب خوردم و سونو دادم.
دکتر پرسید: درد نداری؟ گفتم: نه. آخر من دردی که مسکن بخواهد نداشتم. البته کمی هم آستانه تحمل دردم بالاست.
گفت اما کیست داری! هیچ دردی نداشته ای؟
گفتم نه. و دکتر توصیه کرد حتما پیش متخصص زنان بروم.
همان کنار هم رفتم پیش چشم پزشک و این دیگر تیر آخر بر پیکر من بود.
چشم پزشک گفت عکس قرنیه چشمهایت مشکوک است. لب مرز هستی و حتی شاید عمل نشویی و یا به عمل دیگر نیاز داشته باشی
توصیه میکنم به بیمارستان فوق تخصصی فارابی برویی.
از مطب بیرون آمدم.
یک جایی نشستم و این بار دیگر گریهم گرفت. از ساعت ۸ تا ۹:۳۰ این گونه یا اخبار متفاوت رویرو شده بودم.
خواهرم پیام داد که مامان و بابا میخواهند دنبالت بیایند. نگران هستند.
و من در چنین موقعیتی آخرین چیزی که دوست داشتم اتفاق بیفتد این بود که همچین تصویر جالبی را ببینند.
گفتم خودم دارم میآیم و بگو نیایند. کارم تمام شده.
دو سه قطره اشکم خشک شده بودند. حوصله گریه بیشتر هم نداشتم و بیشتر فکر میکردم الان اولویتم چیست؟
دکتر زنان؟ بیمارستان چشم؟ درس خواندن؟ نامه عمل؟
همه چیزم به هم گره خورده بود.
خانه رفتم وگفتم میخواهم اداره بروم. لباسهایم را عوض کردم و عصبانی بودم. میخواستم بروم اداره را روی سرشان خراب کنم.
به اداره که رسیدم نتوانستم. من حتی در عصبانیترین حالت ممکن هم آرامم. خیلی ناامید کننده بود.
نمیخواستم کارم بیشتر گره بخورد. با مدیر، معاون و کارشناس اداره صحبت کردم. کارشناس اداره بدقلقی میکند. میگوید نامه عمل بیاور
حالا هم دارم مینویسم در راه دکتر هستم. بیینم میتوانم نامه عمل را گیرم یا نه.
نمیدانم این راه پردردسرم میارید؟ این راهی که مرا وارد میدان نبرد کرده است؟ نبرد است دیگر؟ نیست؟
با مشاور برچسبزنم می.جنگم با خودم و قرصهای خوابم، با ساعت مطالعهام با اداره و بدقلقیهایش. و حالا هم نامه!.
نبرد؟ تلاش. هر چیزی.
حالا کمی خستهام، از صبح دویدهام و یادم رفت بگویم از ۷ بیرون بودم و ساعت دو به خانه برگشتم. ناهار چی داشتیم؟ هیچی پلو.
نمیدانستم چه واکنشی بدهم.
از صبح دلانگیز و اداره دلانگیزترم بازگشته بودم و از صیح جز بشکهای آب هیچی نخورده بودم.
دیشب هم بسیار گشنهام بود و با گشنگی خوابیده بودم. من معقتدم مادرم وظیفه ندارد همیشه برای ما غذا بپزد.
اصلا غذا پختن را وظیفه او نمیدانم اما کاشکی از صبح میدانستم غذایی نیست.
به هر حال دیدم باید پا شوم. پا شدم.
از فریزر بسته مرغ مزه دار شده در اوردم. پیاز و گوجه و سیر خورد کردم
مرغها را با پیاز و گوجه و سیر تفت دادم. کمی رب انار اضافه کردم. یادم آمد شیر در یخجال داریم.
به نظرم آمد اضافه کردن شیر خوشمزهترش میکند. ریسک کردم و حقیقتاً مزهی آنچنان متفاوتی نگرفت و ولی تغییر مزه هم داد.
در حالی که تمام سلولهایم پاره بودند، نهار هم درست کردم و الان که در مسیر دکتر هستم احتمالا خوابم میبرد
خستهام. ناامید نه ولی کمی دلگیر.