من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

ذره‌بین را از روی خود بردار

یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴، 14:42

امروز به این نتیجه رسیدم که تنها راه نجات من این است که ذره‌بین را از روی خودم و احساساتم بردارم.

من همیشه عاشق تحلیل احساساتم بوده‌ام ولی اکنون دارم به خودم ضرر میزنم و با غرض احساساتم را می‌بینم.

درس خواندن را شروع کرده‌ام و دروغ نگویم این که پسرخاله دوستم بالای سرم است بسیار خوب است. هم خجالت می‌کشم و هم نمی‌خواهم کم بیاورم.

بیشتر اینجور هستم که او توانسته است و تو هم می‌توانی! نشان بده که می‌توانی. خلاصه فعلاً راضی هستم.

درس خواندن را دوست دارم. از این که هر لحظه چیز جدیدی یادمیگیرم لذت میبرم.

مثلا امروز یادگرفتم با تست‌هایی که غلط میزنم چکار کنم. واقعا عالی است. فکر کن حالا میتوانی مطالب بیشتری را درست بزنی.

دلم کمی کتاب خواندن می‌خواند اما اکثر کتاب‌ها یک قسمت ،هر چند کوچک، عشق هم دارند و من اکنون از دوست داشتن و عشق بیزارم.

می‌خواهم با خودم مهربان باشم و خودم را فقط دوست داشته باشم. تلاش کنم و تلاشم را ببینم.

یک کار اداری دارم که بسیارررر نیاز دارم درست شود. خیلی از تصمیمات آینده من به این که این کارم راه بیفتد بستگی دارد.

یکی قول داد کارم را راه بیندازد. راستش دفعه اولی است که کسی به من همچین قولی میدهد. من از او درخواست نکردم و خود او پیشنهاد داد که برایت این کار را ردیف می‌کنم.

حالا نمیدانم چه رفتاری باید داشته باشم. می‌خواهم مطمئن شوم سر حرفش است. نمیدانم حالش را بپرسم‌یا چه!

[ رفتم حالش را پرسیدم. فقط هم حالش را پرسیدم. خیلی یواشکی که سلام من اینجا هستم و یادت باشد : ))) ]

دیگر این که

حالا از خودم راضی‌ترم. میخواهم خودم را ببینم. خودم را به خودم یادآوری کنم و بدانم من همانم که هستم. برای خودم ارزش قائل شوم و ارزشمند بودنم را بارها و بارها به خودم یادآوری کنم.

امروز از کنار کتابخانه‌ام که رد میشدم، کتاب رنج‌های ورتر جوان را دیدم که از قفسه بیرون افتاده است. بلندش کردم و بدون این که وسوسه شوم در قفسه جایش دادم.

من خودم اکنون رنج‌های سوسن جوان هستم، چه نیازی به ورتر دارم؟

البته دور از جانم. ورتر خدایی کمی خل وضع بود. من کمی هنوز عقل دارم.

در نهایت:

دوست داشتن را حس می‌کنم وای اینبار برای خودم.

+ بعدا نوشت:

یکهو یادم آمد از نقش دوست‌هایم در این روزها نگفته‌ام یا کم گفته‌ام.

یکی از دوستانم را وقتی وسوسه می‌شوم به آقای ح پیام بدهم دارم که عالی است.

روند ما این جور است. همان لحظه که وسوسه هستم به اون پیام میدهم که: بروم به آقای ح پیام بدهم؟

او هم دلایلی که نباید پیام بدهم را یادآوری میکند و من می‌نشینم سرجایم.

حدود دو هفته تماماً اینجور بود.

_ من دارم میرم پیام بدهم به آقای ح

_ میخواهم فلان چیز را به آقای ح بگویم

_ اگر پیام بدهم چه می‌شود؟

_ نمی‌شود پیام بدهم؟

و او هر بار میگفت: نه. هر بار دلیلی قانع کننده برایم می‌آورد و من هم در آن لحظه به همات دلایل برای پیام ندادن نیاز داشتم. خیلی ممنونم از او.

+ یکی دیگر از دوستانم هم به من کمک میکند روند را عاقلانه‌تر ببینم. هر گاه میزنم به سیم آخر و کل داستان را عوض می‌کنم مرا از برق می‌کشد بیرون. ح عزیز ممنونم: )))

روند مووان هم چقدر داستان دارد.

: )
© من نوشت