تهماندههای هر هفته؛ جمعه
آقای خواننده داره میخونه:
از چی بگم برات، همه چی عالیه
چرت میزنم رو گل قالی
فقط جای تو اینجا خالیه
و من به چرت زدن روی قالی فکر میکنم. امروز ظهر استراحت نکردم و دیشب هم بیخواب شدهبودم.
هنوز کمی ترسو هستم. این روزها ترسو شدهام و هیچ ایدهای برای این حس جدید ندارم. گاهی میگم آدم که کاری انجام میده، میترسه. اگر انجام نمیدادی هیچ وقت هم نمیترسیدی. لحظهای تسکیندهندهست ولی بازم برمیگردم به نقطه اول و ترس.
آدمها با ترسهاشون چکار میکنن؟ ترسهاشونو قورت میدن؟ توی طاقچه میذارنش و گاهی از دور نگاهش میکنن؟
من ترسم رو گذاشتم کنار دستم و گاهی از خودش میپرسم: عزیزم چکار کنم که بری؟ اون هم میگه: فعلا هستم.
دوست شدیم تقریباً. یک جاهایی فقط بیشتر میترسم.
جدای ترس امروز اعتماد به نفس هم ندارم. هیچ چیزی نمیتونه باعث شه فکر کنم که خوبم.
خوب واقعی، خوبی که خوب باشه.
اعتماد به نفسم گم شده و من هم گم شدم. حتی گشتن توی گذشته و پیدا کردن نسخهی قدیمیم هم باعث نشد پیدا بشم.
جمعه ست دیگه! جمعه برای هجوم همین احساساته، برای گم شدن، تردید و غرق شدن.
_
با همهی کلمات بالا ولی خوبم.
خوبی که میتونه بگه و بخنده. غم رو تزریق نکنه و شاید غم رو کمرنگ کنه.
__
فردا باید برای کاری برم اداره و فکر کردن به برگشتن هم عذابم میده.
ترسم فکر کنم همینه. آها همینه
میترسم برگردم به نقطه آغازی که برای من منفی محسوب میشد.
: (((
گاهی واقعا نیاز دارم یادم بیاد میتونم تلاش کنم.
باید به یکی پول بدم بگم هر یکی دو هفته بیاد بهم بگه میتونم.
___.
جمعه دارم میگیرتم. خدانگهدار