من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

کمی بیشتر

یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴، 9:52

دیروز بالاخره رفتم اداره و کارای بیمه رو انجام دادم.

آقای مسول گفت: کجا به سلامتی خانم...؟

گفتم: هیچ جا.( توی دلم آرزو کردم این سوال رو سال دیگه بپرسه و جوابم یک جای خوب باشه! )

در ادامه وقتی میخواستم هزینه‌ی بیمه رو پرداخت کنم هی میپرسید مطمینی که مرخصی 9 ماهه نیست؟ و من هی میگفتم اره بابا یک ساله گرفتم و باز هم در فواصل مختلف برای اطمینان پرسید.

شب متوجه شدم فکر کرده که من مرخصی زایمان هستم و خب فکر کنم نیروهای قراردادی یا نمیدونم پیمانی توی مرخصی زایمان حقوق نمیگیرن و به همین خاطر باید خودشون پرداخت کنن. ایشون فکر میکرد من نیروی رسمی نیستم و برای همچین موردی مراجعه کردم :))

خنده‌م گرفت. من اصلا اونجا متوجه نشدم چرا هی اصرار داره که مرخصیم 9 ماهه هست یا نه!

آخه من نیروی رسمی‌م و اصلا به این مورد فکر نمی‌کردم. البته اونم فکر نمیکرد که یکی با میل خودش یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره و به ذهنش خطور نمی‌کرد.

خوبه تبریک نگفت : )))

--

با پدرم رفتم اداره و توی مسیر من سرم توی کتاب درسی بود. دیدم بابا یکهو گفت بروووو کنااررر.

سرمو اوردم بالا و دیدم وسط بزرگراه یک حیوون کوچک شبیه سنجاب دقیقا جلو ماشینه. توی بزرگراهی که نه میشه ترمز کرد و نه میشه منحرف شد از مسیر.

همون چند ثانیه و اصرار ما به حیوون و زل زدن توی چشماش من رو برد به تصادف. خیلی هم از صبح مضطرب بودم.

سنجاب اصرار رو از چشمای ما خوند و در اخرین لحظه خودشو کشید کنار. نفس راحتی کشیدم و به ماشین‌هایی نگاه کردم که از کنار و پشتمون رد میشدن.

از بابام پرسیدم: این چه حیوونی بود؟ گفت: موش خرمای بزرگ! چه عجیب. خیلی شبیه سنجاب بود.

شوکی که بهم وارد شد اضطرابمم رو هم رفع کرد. بعد از این اتفاق دیگه مضطرب نبودم و حتی اون انسان بدبختی که فکر میکرد به هیچی نمیرسه هم نبودم.

----

این ماه خرج و دخلم به شدت بهم نمیخوند. دوست هم ندارم هی به خانواده بگم. با این که پدرم شماره کارتمو داده به یکسری از مشتریا و یکراست برای من پول واریز میکنن ولی واقعا وضعیت مالیم افتضاح بود و نمیخواستمم به کسی بگم.

خنده‌م گرفته بود و گفتم باید به حسن پیام بدم و بگم اون 50 تومنی بود که میگفتی؟ به نظرم اونو واریز کن : )) البته با این تفاوت که ضرب در چند تا 5ش کن. من سیگار نمیکشم که 50 کافیم باشه.

در آخر وقتی اداره رفتم یادم اومد من شهریور ماه از یک طرح بیخود انصراف دادم و بهم پول ندادن. شماره مسول رو گرفتم و گفت برات توی بانک سرمایه واریز کردیم.

گفتم من که حساب ندارم! گفت: اونجا واریز شده. مراجعه کنید.

به صورت غیرحضوری احراز هویت کردم و جدی به نامم یک حساب بود که میزان خوبی هم پول داخلش بود. واقعا ولی چقدر بی در و پیکر! من که حساب نداشتم به اجازه‌ای به نامم حساب باز کرده بودن؟

بالاخره ولی پول به دستم رسید و مقدار خوبی هم هست. حداقل 5 ماه رو میتونم مدیریت کنم.

----

دیروز آقای ح پیام دادن که: از من شاکی هستی؟

گفتم: نه. چرا همچین فکری کردی؟

به خاطر نابه‌سامانی احساسی این چند روزم فکر کرده بود خودش هم مورد غصبه. گفتم: تنها چیزی که ازش مطمینم اینه از تو شاکی نیستم.

واقعا من از آقای ح شاکی نیستم. گذشت زمان بهم نشون داد که ما ارتباط بدی نداشتیم و جز یک سری محدودیت‌هایی که اجتناب ناپذیر بودن مشکل دیگه‌ای هم نبود. مگه مریضم چیزی که خوب بوده رو توی ذهن خودم خراب کنم؟

گفت: دوست داری امروز تلفنی صحبت کنیم؟

داشت وانمود میکرد که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما انگار هنوز همون آدم‎‎‌های قبلی هستیم. من ولی نمی‌تونم. با هر قدم برای مووان کردنش، سختی کشیدم و دوباره از اول برگشتن و طی کردن این مسیر کار من نیست.

گفتم: که دیگه اینجا بحث دوست داشتن صحبت کردن نیست، بحث تواناییه و من ناتوانم.

نوشت: چرا؟

در این موقعیت قوه‌ی طنزم باز سر و کله‌ش پیدا شده بود و هی میخواستم بنویسم چون دارم شوهر میکنم: )))) بعد با خودم گفتم زشته، جدی باش. نزن در مسخره بازی.

و گفتم: این چه سوالیه! نمیدونی؟

گفت چرا میدونم. فکر کنم دارم بحث رو کش میدم.

گفتم. خیلی بده آگاهیم. اون چیزایی که خواستم رو بگو لطفا.

( یکسری چیز رو در این بین درخواست کردم که بهم بگه. گفتم حالا که پبام داده، سگ خورد. بذار منم کارامو بگم)

گفت. منم تشکر کردم و خداحافظی.

امروز صبح دیدم دیشبم در جوابم نوشته: شبت خوش عزیز من!

عزیز من!

عزیز من.

چقدر دنیا عجیبه. عزیز او !

من برنمیگردم عقب با شرایط قبل، مثل این میمونه از یک سوراخ دوبار گزیده بشم. هر چقدرم اون سوراخ رو دوست داشته باشم. آه

البته حرف از برگشتنم نبود، بود؟ غیرمستقیم بود؟ به هر حال، نه.

جدای همه چیز ذهنم رو نیاز دارم. بسیار و بسیار

----

همین

: )
© من نوشت