بازگشت مقتدرانه
این دو روزی که گذشت از صبح تا خود شب فقط در حال دویدن بودم. دویدن حتی گاهی نه در معنای استعارهای، گاهی واقعاً میدویدم که به مقصد بعدی برسم.
دویدم و رسیدم!
زندگی با تمام ناملایماتی که دارد اما تلاش را در خود پنهان کرده است.
این دو روز من حدود ۸ میلیون تومان فقط هزینه دکتر دادم.
اما ناراحت نیستم. سالم هستم و هر چه هست را از سر گذراندم.
کیست را مجبور شدم پیش دو دکتر غدد و زنان پیگیری کنم.
هر دو در نهایت گفتند که مشکلی نیست و زنان حتی گفت این کیست محسوب نمیشود. تنها فولیکول است.
دو آمپول نوشت که بزنم. گفت نگران نباشم و احتمالا حتی تکرار هم نخواهد شد.
از چشمانم عکس گرفتم. نتیجه همچنان روی مرز است اما امیدوار کننده. کمی نگرانش هستم ولی تا ۶ ماه دیگر و عکس دوم نمیتوانم کاری کنم پس بهتر است فعلا رهایش کنم.
اداره کمی مهربانتر شده است. این قدر مرا دیدند که امروز معذرت خواهی هم کردند. بماند که دلم خواست بگویم معذرت خواهی بخورد توی سرتان.
یکی از بازرسهای باسواد اداره را دیدم. گفت چکار میکنی؟
این بازرس یکی از کسانی بود که از کلاس من خیلی راضی بود و تعریفم را در مدارس دیگر زیاد میداد.
همیشه میگفت( کلاس خانم فلان شاد است و کارهایی که میکند خلاقانه هستند. ) و موجب شده بود که همکلاسیهای دانشگاهم تماس میگرفتند و میخواستند کارهایم را در کلاس ببینند.
میدانید کلاس من شاد بود چون با بچهها خوب بودم و هیچگاه برای سوالهایشان تحقیرشان نمیکردم.
تنها موفقیتم در معلمی را این میدانم که بچهها بدون ترس هر زمان که استراحت هم میکردیم با دفتر مشق میآمدند کنارم و میگفتند: خانم درس امروز را یاد نگرفتم. یا خانم تمرین برایم مینویسید؟
بچههای کلاس دوم. دوم ابتدایی.
و این ترس نداشتن را حتی کنار بازرسها هم داشتند. یکبار یک بازرسی سوال بیخود ریاضی پرسید. بچههای کلاسم گفتند که ببخشید ولی ما متوجه سوال شما نمیشویم. جور دیگر توضیح بدهید لطفاً.
این جا بازرس تمام برگهایش ریخت و گفت چقدر راحت و بدون ترس هستند. من بازرس هستم مثلا. گفتم ما از این حرفا نداریم.
بله به این بازرس گلگی اداره را کردم. گفتم شما بهتر از همه میدانید من بچهها را ته دلم دوست دارم و کلاسم چطور بوده است.
و حالا درگیر مشکل شدهام و نامنصفانه رفتار میکنند. انرژی آدم را میگیرند.
او هم موافق بود که رفتار اداره ما با کارمندهای خوبش خوب نیست و انرژی آدم رو تحلیل میبرد.
گاهی به موقعیتم در معلمی فکر میکنم. به تمام کارهایی که با عشق انجام میدادم نه از سر اجبار یا برای تشویق.
تنها برای آن که میگفتم این بچهها هر کدام از خانهای آمده است که پر از مشکل است و من شاید بتوانم ۴ ساعت آرامش را به آنها بدهم.
کودکان خیلی ناتواناتد در موقعیتهای خانوادگی. هیچ قدرتی ندارند.
و خب همین دیگر، همین.
دیگر چه چیزها داشتم این چند روز؟
بهترین اتفاق این دو روزم این بود که داروهای اضطرابم کم شدند و من خوشحالم.
برای آن که بتوانم به این نقطه برسم تلاش زیادی کردم. من از اضطراب کشنده و فلج کننده به این جا رسیدم.
دقیقا زمانی به دکتر مراجعه کردم که انجام دادن آسانترین کارها برایم سخت شده بود.
حالا یکی از داروهایم کامل قطع شده است.
دو داروی دیگر را هم به دلایل دیگر ادامه دادیم. حتی مطمین هستم که میشد این ها را هم قطع کرد ولی طبق شرایط تصمیم گرفتیم فعلا ان دو دارو را ادامه بدهیم.
من برای رهایی از این اضطراب تلاش زیادی کردم. از تراپی گرفته تا خواندن کتابهای مرتبط تا یوگا و شنا گرفته.
و بهترین و موثرترین را شنا میدانم. آب برای من معجزه بود.
میبینید؟
من دو روز پیش بارها گریه کردم.
بارها اشکم در آمد. در مطب گریه کردم. در راه گریه کردم. در کلینیک چشم گریه کردم ولی با خودم گفتم دنبال راه حل باش.
( البته گریه را بیشتر به دلیل تحریک پذیری ناشی از نامتوازنی هورمونها میدانم)
هر بار اشک.هایم را پاک کردم. دنبال راه حل گشتم و گفتم زانوی غم بغل نکن. الان وقتش را نداری.
وقتش را هم نداشتم.
حالا دراز کشیدهام. کمی خیالم راحت است. احساس میکنم از یک جنگ نابرابر بیرون آمدهام. موفق که نه، ولی شکست خورده هم نیستم. تنها میدانم که باعث عقب نشینب دشمن شدم.
کاش همیشه عقب نشینی کند!
به دوستم که گفتم: زندگی همین است و من ناراحت نیستم.
مهم این است در نهایت تمام اتفاقها نسبتاً خوب تمام شد. هزینه زیادی کردم ولی هزینه جبران ناپذیز نداشتم
دوستم به تمسخر گفت: تو هم شکرگزار باش پس.
شکرگزار؟ خب اتفاقهای زندگی همین اند؟ من بشینم بگویم ریدم در این زندگی؟ غر بزنم چیزی درست میشود؟ خب سعی کردم تا جایی که دست خودم است اوضاع را کنترل کنم. : (
راستی هر دو پایم هم درد میکنند. چرا که واقعا دویدم تا از این مطب به آن مطب رسیدم.
بعد هم مریم مقدس اشکهایش لب مشکش است و امیدوارم زودتر این مقدس بودن را واگذار کنم.