وبلاگ نه چندان شخصی
این چند روز خانه نبودم. درگیر بودم، باید حضوری دکتر میرفتم. اضطرابم را حس میکردم بالا رفتهاست.
خانواده هم با یکی از تصمیمات من مخالف است و رسماً اعلام مخالفت کردهاند. من هم رسماً اعلام کردم که ممنون میشوم در این تصمیمم دخالتی نکنند = )) گفتم جدی نمیخواهم چیزی راجع به این موضوع بشنوم. تصمیمم را گرفتهام و دلیلی برای حرفهایتان ندارید جز قانع بودن به داشتهها.
خلاصه این بگو مگوهای ریز هم بیشتر باعث اضطرابم شدهاند.
دکترم گفت اضطرابت روی مرز است و بهتر است یک قرص را زیاد کنیم.
من هم راضیام واقعاً. از علائم اضطراب خسته شدهام.
عینک جدید خریدم و ذوق دارم زودتر آماده شود. عینک قشنگم.
راستی به دکتر روانپزشکم چند تا از پستهای وبلاگ را نشان دادم، برای زمانی که تازه دچار اضطراب شده بودم و اینجا احساساتم را مینوشتم. خوشش آمد و گفت اطلاعات بیشتری از مراجع میدهد.
و خواست اگر ممکن است آدرس را برایش بفرستم.
در نهایت اکنون دکترم هم اینجا را شاید چک کند، البته پستها قدیمیتر را.
دوست دارم صحبت کنم اما نمیدانم از چه بگویم.
آها شاید باید از این بگویم که تیر، مرداد و شهریور را باید بیشتر حواسم به مسائل مالی باشد و تا حدودی صرفه جویی کنم.
برای برنامهای نیاز به پول دارم که از الان باید جمع کنم.
دوباره مینویسم. کلمات اکنون مثل ماهی از دستم لیز میخورند ولی برمیگردم.