نگرانی مادرانه
من جهت افزایش میزان روشنفکری خانواده به مادرم اعلام کردم یک آقا پسری به من هدیه دادن. ( سلام آقا پسر)
خلاصه حالا ما قراره با دوستمون بریم مسافرت و مادر میگن نکنه بری ایشون گولت بزنه : ))))))
میگم مادر من، ما اصلا رابطهای نداریم. من ازش خبری ندارم اصلاً. و حتی شهر محل زندگی ایشون نمیرم و خبر ندارن من میخوام برم مسافرت. اخه نگران چی هستی مادر من؟
(مجبور شدم وجودتو انکار کنم: )))) )
مادر هم با چشمان ریز کرده نگاهم کرد و سری تکان داد.
مطمئنم من برم مسافرت دو سه روز اول هی استرس داره گولم نزنن. هر چند بعد از خواستگار خیلی بیشتر مطمئنه نسبت بهم و میگه میدونم گول نمیخوری اما مادره.
فکر کنم یکی دو روزه اول تا اطمینان دادن بهش داستان دارم.
دارم برمیگردم به درس خوندن. حقیقتش مامانم برم گردوند. دیشب داشتم میخوابیدم چشمام نیمه باز بود و بیهوش بودم.
مامانم اونورترم دراز کشیدهبود، گفت میگم به سلامتی استراحتت تموم نشد؟
من که چرت میزدم و نمیفهمیدم چی میگم، گفتم چرا چرا.
استراحتم تموم شد و حالا جدیتر به این روند نگاه میکنم.
من وقتی درس میخونم خودم رو دوست دارم.
و میخوام دوباره بخونم و تلاش کنم.
آدم با تلاش کردن معنا پیدا میکنه.
__
یکم سر هزینه سفر نگرانم. نمیدونم کفایت میکنه یا باید از جیب پدرم اویزون بشم. اوه