خواستگاری از شروع تا انتها
من بالاخره به دیدار این خواستگار نطلبیده رفتم. شروع دیت خوب بود، احترام، شخصیت و چهره در اولین برخورد خوب بود.
تا یک ساعت اول هم همه چیز رو به مثبت رفتن جواب من بود. سوالهایم را به خوبی جواب میداد.
پرسیدم برای عصبانیتت چکار میکنی؟ چگونه آرام میشویی؟
گفت: عصبانیت؟ من عصبانی نمیشوم. قضیه را فراموش میکنم.
گفتم مگر ممکن است؟ به هر حال چیزی باعث ناراحتی شده است و نمیشود که نادیدهاش گفت، بالاخره جایی جور دیگر بیرون میزند.
گفت خیر. من فراموش میکنم.
این جا برای من سوال شد. یعنی چه؟ این چه طرز برخورد با ناراحتی و عصبانیت است.
صحبتهایم را ادامه دادم. جالب بود ولی من میتوانستم صحبت کنم و طولانی هم صحبت کنم.
سوالهایم کمی گیجش کرد. مشخص بود گیج شده، کمی فکر میکرد و حالا اینجا بود که کم کم خود واقعیش بدون جوابهای از پیش تعیین شده مشخص شد.
گفت که اسفند ماه دعوای لفظی و فیزیکی، نه فیزیکی با مافوق خود داشته است.
بعد در اخرین لحظات هم خاطره ای گفت از این که کسی فحش داده و او دست در چشم طرف مقابل کرده است.
کسی که میگفت عصبانی نمیشود حالا حالاتی از عصبانیت را برای من مشخص میکرد که کمی برایم ترسناک بود.
یا جایی خاطره.ای گفت که دوستی با اون نامنصفانه رفتار کرده است و او گفته پیاده شود که نان بخرد. تا دوست رفته نان بخرد او رفته و رهایش کرده.
من واقعا تعجب کردم. گفتم در موقعیت شما نبوده ام ولی بهتر نبود کمی محترمانه تر رفتار میکردید؟ مثلا به او میگفتید که مایل نیستید دیگر با اون رفت و امد نمیخواهید داشته باشید؟
خیلی صحبت کردیم و برایم جالب بود شخصیت جدیدی را بشناسم.
بعضی جوابهایش همان لحظه مرا در فکر فرو میبرد و ناخوداگاه پاهایم را تکان میدادم.
خیلی صحبت کردیم. واقعا زیاد بود ولی من ناراحت نیستم. باعث شد بشناسمش و حتی بفهمم که خسیس است.
یا مثلا افکارش کاملا با من در تضاد است.
من ازادم و او بستهتر. من اسمان را میخواهم و او زمین را.
مامانم اول شاکی بود که چرا این قدر با او صحبت کرده ام ولی بعد که برایش تحلیل کردم چه چیزهایی را به دست اوردم، ارام شد و تحسینم کرد.
اگر یک ساعت اول بلند میشدم حتما به او جواب مثبت میدادم.
چهره خوب، ورزشکار و با ادب.
اما در ادامه رفتارهایی که توضیح داد را نپسیندیدم.
من هم کمی شیطنت کردم و سوال های سخت در اواسطش پرسیدم.
از او پرسیدم نظرش راجع به فمنیسم چیست؟ نه البته فمنیسم رادیکال؟
یا برابری را در چه میبیند؟ مدرنیته و سنتی را چگونه حل میکند؟ زنان را در جامعه ایران چگونه میبیند؟ شخصیت جداگانه دارند؟
الان که فکر میکنم واقعا این سوالها شیطنت آمیز بودند و بیشتر برای آن که مرا بشناسد. بداند زنی که میگیرد قرار نیست روی طاقچه بگذاردش.
خلاصه
دیشب پیام داد که سوالاتی از من دارد.
من هم گفتم تماس بگیرید.
پرسید آینده شغلی من چه میشود؟ ( قبلا این سوال را از پسرها نمیپرسیدند؟) من هم صادقانه گفتم که معلم نخواهم ماند. اما چه میشود نمیدانم. اگر زن معلم برایش ملاک است، من آن مورد نخواهم بود.
گفت چه خواهی شد؟ گفتم شاید نویسنده، شاید مترجم و شاید هم چیز دیگر. نمیتوانم قول بدهم.
گفتم به نظرم مشخص است راه من و شما جداست.
گفت من اینجور فکر نمیکنم. هنوز تصمیمی نگرفته هم.
گفتم ولی من فکر کردهام و به نظرم راه زندگی من و شما جدای هم است. ( بسیار سخت بود همچین جملاتی را پشت تلفن گفتن! تا حالا کسی را این جور رد نکرده بودم و به شدت سختم بود)
گفتم شما انسان محترمی هستید ولی هر دو انسان خوب هم قرار نیست برای هم باشند، از شما بابت دیشب متشکرم.
گفت یعنی جواب شما منفی است؟
گفتم بله.
ارزوی موفقیت کردم و تمام.
سخت بود ولی توانستم. حتی به نظرم تحسین برانگیز بودم. در ملاقات اصلا احساس خجالت نمیکردم و به راحتی سوالهایم را میپرسیدم. سرشار از اعتماد به نفس بودم.
چیزی که همیشه از خودم میخواستم همین بود.
مادرم هم امروز صبح قبل از رفتن به مدرسه ناغافل مرا بغل کرد و گفت از این که این قدر خوب و بااعتماد به نفس به مادرش گفتی، برای یک عمر زندگی چند ساعت صحبت کافی نیست و باید فکرهایم را بکنم، خوشم امد. زبان بدن خوبی داشتی و باعث افتخار منی!
درنهایت همهش همین بود. البته جزییات برای رد کردن فراوان بود. خیلی چیزها برای من قابل قبول نبود. خلاصه گفتم.
+ راستی به آقای ح جدی تر فکر کردم و دیدم نمیتوانم کنار ذهنم نگهش دارم.
آقای ح در عمیقترین لایه ذهن من است و این اقا حتی به اولین لایه هم نرسید اما از این که اقای ح در گوشه ای از ذهنم بود بسیار ناراحت بودم.
البته چیزی بین من و اقای ح دیگر نیست. اما زمان نیاز دارم تا کمرنگش کنم.
و تصمیم گرفتم دیگر نزدیک نشوم که با وجود چنین موقعیتهایی به خودم حس بد منتقل شود.
همین.