من نوشت

من نوشت هایم،گاه خاطرات،گاه غر زدن های بی انتها

سر کار

دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴، 7:27

امروز عصبانی‌م و تا حدی از دنیا دست شسته‌ام.

دیروز یکی از افرادی که کاملا محترم و متشخص شمرده می‌شود،به من زنگ زدند و گفتن مسئله‌ای رو می‌خوان با من درمیون بذارن.

اولش فکر کردم راجع به خواستگار است، خواستم بگویم نه. دیدم خیلی اصرار دارند که مطلب بین ما بماند. و در واتساپ پیام میدهند.

من هم گفتم باشد. واقعا دلیلی بر مخالفت نبود.

احتمال این که درباره شاگردی میخواست صحبت کند، بود. در نتیجه قبول کردم پیام داد.

اول با خواستگار شروع کرد و سپس به یکسری سوال‌های کلی رسید.

تا این جا هم وضعیت خوب بود تا رسیدیم به این جا که گفت من آدم شناسم و از همون دیدار اول متوجه شدم شما خاصی و تابی و فلانی.

این آقای محترم، کار من گیرش است و با لفظ‌هایی مثل لطف دارید و بزرگوارید سعی کردم بحث را جمع کنم.

خیلی حس بدی به من داد.

من همیشه حواسم به رفتارم بوده، همیشه چارچوب‌ها را رعایت کردم.

یکهو گیر این آدم‌ها افتادم. واقعاً عصبانی و ناراحتم از دست آدم‌هایی که حد و حدود خودشان را نمی‌دانند.

امسال منتظرم فقط تمام شود. خسته کننده و مسخره بود.

راستی آخر شب همون آقا پیام داد که حلال کنید و فلان.

چه چیزی‌ را حلال کنم؟ اعصاب خوردم را؟

پیامش را باز نکردم. گذاشتم همان بالا بماند.

مسخره‌ها.

هنوز هم عصبانی‌م و دلم میخواهد کسی حرکت اضافی کند تا سرش را بکنم.

مسخره است واقعاً. چقدر حس بدی دارم. میدانم مقصر من نبودم اصلا من جایی نبودم.

اه، چرا چنین موقعیت‌هایی آخر!

هنوز نمیدانم داستان چی بود! چرا اونجور شد؟ لعنت.

: )
© من نوشت