در کانال نوشتن.
نمیدونم چی شد که توی کانال نوشتن جای وبلاگ رو برام گرفت. البته من معتقدم ورژن بیحجابم این جاست، اون ورژنی که نگران نیست کلماتش چطور باشند یا چی بگه. میدونم این جا کسی قرار نیست منو قضاوت کنه. توی کانال یکم اعضا آشنان و قضاوت رو خواهند داشت خواهی نخواهی!
اما من خوشم اومده از اونجا نوشتن. جالبه برام بدونم آیا متنهای طولانی که مینویسم رو کسی میخونه یا نه!
+ اون شبی که من داشتم تجربه ... میکردم، آقای ح هم در شرایط مشابه بود. خیلی خنده دار بود من میخواستم اولین قلوپ را بخورم و دیدم عه ویدیومسیج داده.
هنوز تنها کسی که نوتیفش روشنه آقای ح و خب طبق صحبتامون انتظار نداشتم ببینم پیام داده و دیدم عه! گفتم عه منم تو همین حالتم و گفت چه تصادف جالبی واقعاً.
اون بیهوش شد زودتر و من تا خود صبح بیدار بودم.
صبح که بیدار شدم حالم رو پرسیده بود و من به شدت حالم بد بود. نمیدونستم به گربه حساسیت دارم و همهی سیستم بدنم بهم ریخته بود. گربهها هم نذاشته بودن بخوابم
البته گربه رو نگفتم چیه. خونهی کسی که بودم دو تا گربه داشت و اینا تو جک و جون من بودن.
در نهایت من رفتم از نهایت استیصال توی بالکن نشستم و آقای ح سعی میکرد حرف بزنه.
من جدیدا خیلی راحت شدم و با خودم اوکیم. ویدیو مسیج میدادم و اونم ویدیو مسیج میداد. الان نگاه قیافه اون روزم میکنم خندهم میگیره. نگاه کنید صبح پس از ... بود اون به درک، چشمهایم ورم کرده بودند و صدام، الله اکبر. بینیم کاملاً کیپ بود صدام در نمی اومد.
دیشب که برگشتم خونه حالم بد بود. رفتم دوش گرفتم که این مو گربه و پروتئین نم چی چی از جک و جونم بره بیرون.
کیسه اب گرم گذاشتم روی صورتم.
بهتر شدم.
آقای ح پیام دادن بهتری؟ گفتم خوبم. فلان و بهمان کردم و خوبم.
اومدم یک چیزی رو براش تعریف کنم و حتی الان یادم نیست چیه، صداش کردم و دیدم تایپینگه گفتم که بعد از نوشتنت میگم.
دیدم نوشته حالم اصلا خوب نیست و چه و چه.
فکر میکنم یک مشکل خانوادگی دارن که دوست نداره مطرحش کنه با من. درونگرا هم هست و میدونم تا اون حس مطرح کردن پیش بیاد طول میکشه.
چیزی به من از اصل موضوع نگفت. منم اصرار نکردم بدونم. میدونم حس و حال آدم خراب میشه. بودنم رو بهش نشون دادم فقط
امروز صبح داشتم فکر میکردم: خدایا! من باید حالشو بپرسم یا نه؟
الان ما کاتیم؟ نیستیم؟ چیه این؟
گفتم بذار بپرسم. حالش رو پرسیدم و هنوز حالش بد بود.
بعد برگشت گفت دیشب یک چیزی میخواستی بگی.
گفتم والا یادم نیست. گفت که این جا ( همونجایی که اسمشو صدا زده بودم) گفتم اره ولی الان فراموش کردم. گفت هر وقت یادت اومد بهم بگو حتماً
این که به حرفی که میخواستم بزنم اهمیت نشون داده رو دوست داشتم. با این که میدونم الان در شرایطی نیست که باید باشه.
نمیدونم مشکل چیه ولی دوست ندارم تحت فشار قرارش بدم. دوست دارم خودش بهم بگه. من فقط نشون دادم هستم و برای بهتر شدن حالش هر کاری لازم باشه انجام میدم.
خودم بارها در شرایطی بودم که دوست داشتم تنها باشم یا کسی چیزی از من نپرسه و فقط بودنش رو بهم اثبات کنه.
روابط انسانی واقعا سخته. گاهی گیج میشم که بهترین واکنش چی میتونه باشه!
زندگی اینجور میگذره.
نمیدونم دوست داشتنیه یا نه! اما انگار پر از تجربه است. تجربه.