یکهو
یه خانمی اومده کمک مامانم خونه رو تمیز کنه و من دنیا دنیا شرم نیابتی.
این که یه آدم از بیرون بیاد بهم ریختگی ببینه خیلی عجیبه. مثل اینه که مهمون سرزده بیاد و همون موقع تو قصد خونه تکونی داشتی و همه چیز و ریختی بیرون!
خدا خیرش بده. مامانم همیشه وسیله ها رو میریزه بیرون و منو صدا میکنه که آخ آخ من دیگه نمیتونم. تو جمع کن.
یعنی ترفند اینه که با جنگ نرم مجبورت کنه کمکش کنی= ))
___
نباید فراموش کنم برای چی این راه رو شروع کردم. دلیلم باید بزرگ توی ذهنم باشه. کاش میتونستم یه تابلوی بزرگ توی ذهنم بزنم و بنویسم توش چرا این راه پر پیچ و خم رو انتخاب کردم. باید یادم بمونه همیشه. همون لحظههایی که خسته شدم و یا فکر میکنم نمیشه. باید بشه!
__
به دوست صمیمیم نگفتم دارم درس میخونم نه از روی بدجنسی تنها به این دلیل که خودش تصمیم نداره درس بخونه و حس بدی داره به درس خوندن و من رو هم از درس خواهد انداخت.
چند روز پیش بهش اشاره کردم که شاید من درس بخونم. خواستم کمی فکر کنه که اگر خواست اونم بخونه ولی میدونم نمیخونه.
___