پدر و پدر و پدر
بحث این روزهای خانهی ما پدر است. گاهی میگوید به روانپزشک مراجعه میکند و گاهی هم عقب نشینی میکند. حالش اصلا خوب نیست. پرخاشگر هم شده است. یکهو عصبانی میشود. من از این پدر میترسم. راستش حالا متوجه میشوم زندگی با آدم عصبی چقدر دردناک است. پدر من همیشه آرام بوده و حالا فقط در همین مدت به خاطر بیخوابیهای شبانه و فشاری که رویش است پرخاشگر شده و خب من گاهی میترسم حرفی بزنم و ناگهان عصبانی شود.
بگذریم، حالا همه تلاش داریم پدر را کمی آسوده کنیم و به دکتر ببریم، اما میآید؟ خیر! همه مان را دیوانه کرده است. مرد خودت آرام میشویی. به پدر حق میدهم. حادثه به شدت ترسناک بود و تا مدتها با دادگاه و پزشک قانونی درگیر بودیم. حالا پله های آخر دادگاه هستیم و این داستان به طور قانونی تمام میشود. روانی اما ادامه دارد!
کاشکی کسی میتوانست راهی مقابلم بگذارد که پدر را راضی کنم. خب آدم تا خودش نخواهد نمی شود، درست اما ما هم نباید منتظر بمانیم. فردا خودم نوبت دارم. شاید دکتر راهی جلوی پایم بگذارد.