آشفتگیها
ذهنم آشفته ست. نظم و ترتیب نداره و حس میکنم شبیه یک کیف شلوغ پلوغ شده که هزارتا چیز بیربط داخل کیفه.
تقریباً حدس میزنم که این آشفتگی از چیه، نقطهی اصلی رو پیدا کردم ولی انگار عادت کردم بهش.
عادت کردم به آشفتگی.
باید قدم به قدم حذفش کنم. میتونم، مگه نه؟ میتونم.
خواستن همراه با عمل!
این چند روز که هدفم برام خیلی مشخصتر شده، ریز جزئیتر به مسائل نگاه میکنم و دارم متوجه میشم چه اشتباهاتی دارم میکنم.
اشتباهات حل میشن، مگه نه؟ حل میشن. درست میشن و فقط زمان میخوان.
دلم میخواست توی این آشفتگی بهم اطمینان بدن که میتونم از پسش بربیام ( با این که به کسب نگفتم، چیزی شبیه به علم غیب)
گاهی یادم میره از پس خیلی چیزا میشه بر اومد.
هوف.
دلم میخواد یکم بخوابم و بیدار شم جمع و جور کنم. هم خودمو هم اتاقمو که توی این هفته شبیه ذهنم بوده