روزها
این روزها از وقتی که بیدار میشم تا وقتی میخوابم، پای کتابام هستم.
دارم سعی میکنم یک روتین برای خودم درست کنم. یک روندی که شروع و پایانش مشخص باشه.
نه امیدوارم و نه ناامید. دلم میخواد تلاش کنم و ببینم می تونم تلاش کنم.
دارم سعی میکنم ساعت مطالعه رو برسونم به ۹_۱۰ و سخته. من هنوز قرص خواب میخورم.
راستی من تا ۲۵ سالگی از شیر متنفر بودم و الان هر روز یک لیوان شیر کم چرب میخورم. با لذت هم میخورم. انسان عجیب
البته به این نتیجه هم رسیدم به کلسیم و پروتئینش نیاز دارم
_ امروز فاطمه میگفت: حست هم یک روز تموم میشه.
گفتم حقیقتش اینه من هنوز هم حس دارم فقط دوست ندارم ببینم گیر چیزی افتادم که نیست.
دارم سعی میکنم منطقی و واقعبین باشم.
وگرنه اتیش دوست داشتن یکهو خاموش نشده. اصلا اگر اینجور باشه باید شک کرد به حس آدم.
اما من الان از همه چیم گذشتم و خودمو وقف کاری کردم که نیاز به انرژی فراوان داره. نمیتونم این انرژی رو تقسیم کنم.
دارم بیهوش میشم.